دلم بدجور گرفته تموم وجودم پر از عذاب وجدانه
پشیمونم که جوابش رو دادم با فریاد...
احساس خوبی ندارم فک میکنم گناهکارترین ادم روی زمینم...
حس افتضاحیه
کاش پرهام بیدار بود و ارومم میکرد...
نمیدونم باید چیکار کنم
فراموش کرده بودم چه روزای سختی رو گذروندم و چقدر تلاش کردم برای بهتر شدنم... و حالا خیلی ساده تموم اون کارا رو فراموش کردم...
الان که برگشتم عقب بعضی خاطرات رو مرور کردم ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن برای اون دختری که با تموم وجود سعی میکرد سراپا بایسته...
چه فشارایی دخترکم تحمل کرد...
*
تصمیم دارم دوباره بنویسم نوشتن باعث میشه بهتر کار کنم ....
این روزا با تموم مشغله ای که دارم میل زیادی دارم به اینکه لحظه هام رو به بطالت بگذرونم
*
از وقتی سعی میکنم اون جمله ها رو به کار نبرم احساس میکنم ازش دور شدم چون با تموم وجود سعی میکنم سوال نپرسم...
*
اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم
- آخرین امتحان برخلاف تصوری که داشتم خوب دادم...
- بیشتر وقت امروز رو صرف آماده کردن سایت اداره واسه کاروزی کردم...
*
چقدر کیف کردم وقتی یکی از این کامی ها در برنامه بفرما شام به مریم 2 داد چون دیروز ناحق مریم بهش امتیاز داد....
*
شب رزی با پسرش و مبینا خونمون بودن کادوهای مبینا رو بهش دادیم ...
*
وقتی بهت زنگ زدم از تن صدات متوجه بی حوصلگی عصبانیتت شدم واسه همین زنگ نزدم تا خودت زنگ بزنی...
خداروشکر میکنم که اونقدر میشناسمت که زود تغییرات روحیت رو متوجه میشم...
*
- میخوای بری سربازی؟
- برو تا دیرت نشده
- میخوای ناهار بخوری؟
- الان کجایی؟
- میخوای بخوابی؟
- میخوای بری شرکت؟
- کی میری خونه؟
- رسیدی خونه؟
- میخوای شام بخوری؟
- میخوای بخوابی؟
- خوب باشه هوا سرده برو بخواب
و...
هر روز این سوالای خسته کننده رو دارم از پرهام میپرسم
*
خوشحالم که زود متوجه شدم داشتم نقش همسر و مادر رو قاطی میکردم ...
تو خواب و بیداری تلفنش رو جواب میدم میگه نتم بیا....
میام نت چه لذت خاصی داره چت کردن با او...
پر از دوس داشتنش میشم ،پر از لذت از کل کل کردن با او
وقتی میاد نت نزدیکترمیشم احساس میکنم نزدیکمه
*
واسه تولدش کادو رو انتخاب کردم ولی انتخاب مدلش رو به عهده خودش گذاشتم که میگه اصلا نمیخوام...
یکی بهش بگه من دلم میخواد واست گوشی بگیرم خوب
*
آخرین امتحانمون یکشنبه است....
پست ویولت تکونم داد منم مثل همین شخصیت مریم خانوم هستم....
*
دوس دارم پرهام در طی روز واسم کلی حرف بزنه از هرچی از آرزوهاش گرفته تا خواسته هاش و کارایی که به انجام رسونده...
حتی گفتن اینکه الان چی پوشیده هم خوشحالم میکنه
دلم میخواد پرهام بدونه وقتی آخر شب ازش میپرسم امروزت رو چطور گذروندی واسه این هست که دوس دارم درمورد تموم ساعتی که من نبودم واسم حرف بزنه تا دلتنگیم کاسته بشه...
میدونی پرهام دیشب تکون خوردم از اینکه گفتی این جمله هه چیه یاد گرفتی...
میدونی این جمله هم رفت جز ممنوعاتی که دیگه بکار نمیبرم...
*
دوساعت دیگه امتحان دارم ، اصلا خوب نخوندم ولی پر از آرامشم بعد از امتحان شاید برم کتاب بخرم بعد برمیگردم خونه حداقل دوتا فیلم خوب میبینم...