شب آخر


از نظر جسمی در بد وضعیتی قرار گرفتم حسابی کوفته و مریض

دیشب خیلی حالم بد بود و هر کار میکردم خوابم نمیبرد...

تا صبح نیمه خواب و نیمه بیدار بودم مدام چشمام باز میشدند...

کابوس های زیادی میدیدم اونقدر چیزی مختلف تو خواب اطرافم بودن که هر از گاهی فکر میکردم اینا کارای بدم هستن که چسبیدن بهم هربار یه خوبی میکنم یه تیکه از این لباسا ازم جدا میشه...

هر از گاهی فکر میکردم شب آخره........


گاهی فکر میکردم با چشم بستن میتونم خیلی چیزا رو سریع به وجود بیارم واسه دیگران و...


و الان اثرات این بیماری تموم وجودم رو در برگرفته

*

یه هفته پر اضطراب رو گذروندم تا دیروز عصر اتفاق افتاد...

*

فردا اولین امتحان هستش و من هنوز هیچی نخوندم...


*

خیلی زود به همگی سر میزنم...دوستتون دارم

من و روزهای تکراری

روزایی که پرهام اینجاست خیلی زود میگذره

زودتر از اونی که فکرش رو میشه کرد...

روزایی که مامان خونه نیست سخت میگذره...

سختتر از اونی که فکرش رو میشه کرد

ولی اینبار بخاطر حضور پرهام حسابی زود گذشت...

*

قید فنی حرفه ای رو زدم ترجیه دادم این ۱۱ روزی که پرهام اینجاست تموم ۲۴ ساعت روز با او باشم...

صبح ها که از خواب پا میشدم حداقلش باید برنج رو درست میکردم که بابا مثلا خورشتش رو از بیرون بیاره...

عدس پلو و استانبولی رو از بیرون اورد

روزای دیگه من ماکارونی پختم با غذاهای مرغی....

آشپزی واسم نفس گیره ، تموم تلاشم رو میکنم که خوب بشه ولی هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم هنوز دستم کنده...

*

تو این ۱۱ روز فقط یه ناراحتی جدی با پرهام داشتیم که اونم چندساعت بیشتر طول نکشید و پرهام پیش قدم شد برای برطرف کردن جو سنگین مابینمون...

*

از شنبه که پرهام رفته خودم رو تو اتاقم حبس کردم ساعت هام رو به بطالت میگذرونم...

*


پست قبل برای خودم نوشته بودم....

*

دوستتون دارم

سکوت تلخ


این روزها تو سکوت تلخی به سر میبرم...


*

پرهام شنبه بعد از ظهر برگشت به شهرشون

*

مامان 5 شنبه شب از سوریه برگشت...


لحظه دیدار

کمتر از یکساعت دیگه میتونم ببینمش و دوباره تو چشمای مهربونش خیره بشم

خدایا شکرت بخاطر بودنت در کنارمون

خالی یعنی من

- بیشتر از 12 ساعت خوابیدم و هنوز دلم میخواد بخوابم...

- دیروز تا حالا دکتر خودم شدم از داروخونه قرص کپسول گرفتم سرساعت میخورم به این امید که بهتر بشم...

- دنیای درونم عجیب خواب رفته ،هیچ حس و اشتیاقی نداره ،گیجه گیج...گاهی فکر میکنم شاید پشت این سرماخوردگی های مکرر و طولانی بیماری دیگه ای هست...

- عکسا رو بردم برای چاپ و امروز قراره تحویل بگیرم ، اولین سفارش جدی بود که گرفتم ،متوجه شدم چقدر کار عکاس ها سخته ،خیلی چیزا در مورد عکاسی نمیدونم ولی راغبم به این شغل...

- این روزها چنان صورتم بی روحه که هرکسی از دور متوجه میشه بی روحه بی روح عاری از هرنگی حتی از نوع مصنوعی...

- در گذشته شنیده بودم که" آدم ها بیشتر حرفای جدیشون رو در شوخی میزنن" چقدر به این جمله عقیده دارید؟ درسته اصلا؟

فریب خود ممنوع

فاصله ها روز به روز بیشتر میشن

معیارها به فراموشی سپرده شدن


چشمم رو بستم رو تموم کارایی که دوست داشتم انجام میشد نمیشه


شاید چیزی به زبون نیاره اما عجیب دردناکه باورکردن شکست خودش

یارانه برابر با آرامش

صدای طالب زاده  تو فضا پیچیده که میخونه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...


بابا در اتاق رو باز میکنه میگه من چقدر خوشبختم که میخوام برم نون ۹۰ تومنی بگیرم...:-l


*


با تموم وجودم نمیخوام ذهنم رو درگیر این مسائل کنم نمیخوام بترسم از آینده...



بعد نوشت: بابا برگشته با دلخوری میگه همون نونا هستش... :))