بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی | خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی | |
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد | حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی | |
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است | عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی | |
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف | مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی | |
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان | گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی | |
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات | مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی | |
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ | ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی | |
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن | که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی |
شب یکشنبه :
من و رزی و فاطمه تصمیم گرفتیم پیاده یه مسیر رو طی کنیم که بابا برسه و همینجوری از همه چیز حرف میزدیم....
همزمان نگاه سه تاییم به چندتا موتور افتاد یکیشون کج کرد به سمت ما که مارو بترسونه...
دستام مثل همیشه تو دست رزی بود با شدت خواستم دستش رو بکشم بهش گفتم مواظب باشه هنوز از حرفم نگذشته بود که رزی باشدت تموم رو موتور افتاد...
تو یه چشم بهم زدن فک کردم از دستش دادم اما سریع بلند شد ،موتوری بدون سوار کردن دوسش و برداشتن یه لنگ از دمپاییش فرار کرد...
تموم تنم میلرزید این اتفاق چنان سریع افتاد که درست نفهمیدیم چی شد...
خدارو شکر غیر از کوفتگی بدن و پاره شدن چادرش صدمه دیگه ای ندید
موتوری بعد که فهمیده بود به خواهر دوستش زده سریع خانواده اش رو فرستاده بود خونه رزی...
*
وقتی پای مامان شکست منم سرماخوردم گچ پای مامان چند روزی هست که باز کردند یعنی قرار نیست من خوب بشم؟
*
اومدن پرهام تمدید شد و موکول به هفته دیگه شد
چندسال به طور مداوم در خواب و بیداری به سر میبردم بعدتر ها به این نتیجه رسیدم که باید تموم تلاشم رو کنم برای شناختن خودم ...
به مرور زمان و در این سن به خیلی خصوصیات خودم پی بردم و میدونم در کجاها ضعف دارم...
و حالا باید از یه جایی شروع کنم برای ساخته شدن دوباره خودم...
*
من کسی هستم که اگه بی حواسترین فرد هم بهش لقب بدن نباید گله ای داشته باشه ، آخه تا به امروز اصلا توجهی به هیچ چیز نداشتم
تصورش رو کنید دو ماه پیش خونه دوستم که بودم 3 بار با یکی از خواهراش سلام کردم و هربار فکر میکردم خواهر جدیدشه...
یا پارسال خونه دانشجویی مثلا گرفته بودیم اونقدر به اطراف بی توجه بودم که هربار خونه رو گم میکردم مجبور بودم زنگ بزنم دقیق بپرسم کدوم سمت باید بیام...
یا هفته پیش که به دم در حیاط رسیدم با تعجب دیدم ساختمون بزرگی جای زمین بازی بچه ها ساخته شده با تعجب از بابا میپرسم این چیه کی ساختنش...
که در جواب میشنوم استادیوم و......
*
این محیط رو خیلی دوس دارم شاید چون اطرافم رو آدمایی فرا گرفتن که به شدت دوسشون دارم...
- یکی نیست به من بگه آخه 4 تا رژ لب یهویی خریدن چه معنی داره
- صبح ، آقای استاد ازمون خواست هر نفر دوتا انیمیشن 10 ثانیه ای بسازه واسه امتحان میان ترم...
من یه خبابون کشیدم که ماشین رد میشد دوتا عابر پیاده هم از خیابون رد میشدن با خونه و دوچرخه و هواپیمایی که حرکت میکرد...
تموم فضا سیاه سفید بود روهم رفته میشد بهتر از این باشه...
- خیلی وقت بود 20 تا میس کال یه جا ازت نداشتم پسر...
- پست های کوتاه و نامعلوم رو روی این حساب بذارید که کلی حرف نگفته وجود داره که نمیدونم چجوی بنویسمشون...
در یکی از روستاهای اطراف نمایشگاهی در مورد کربلا برگزار شده بود که صبح جمعه موفق به دیدنش شدم...
در این مدت اولین باری بود که حس کردم دوباره نزدیک شدم خونه های حضرت علی و یارانش رو شبیه سازی کرده بودن...
واقعه که در کربلا اتفاق افتاده بود سرهای بریده شده مشک های تیر خورده و....
- خیلی سخته که ندونی هدفای هر مرحله از زندگیت چیا هستن و همینجوری مجبوری بری جلو،هر از گاهی پا میذاری تو راهی که اشتباهه با ازدست دادن زمان دوباره باید برگردی عقب و یه مسیر دیگه بری...
- دلم یه چیزی رو میخواست که شدنی نشد...
- سوسن به یادتم....آدرس وبلااگت رو برام بذار نتونستم پیدات کنم...
همیشه وقتی میای نت منتظرم فقط بیای چند خط واسم بنویسی...اما هر از گاهی یادت میره که وبلاگی هست که لحظه شماری میکنه واسه خونده شدن توسط تو...
پرهام از این به بعد آزادت میذارم واسه اومدن به اینجا یا نیومدنت...