اولین بوسه

نیمه شب

به پشتی تکیه داده  پاهاش رو دراز کرده هی انگشتش رو میذاره رو گونه اش...

 و در جواب فقط مبینه که من سرم رو به علامت نفی تکون میدم...

با اصرارای اون در جواب میگم مشخصه اولین بوسه با بوسه من شروع نمیشه

میگه من اگه روم باز بشه شده ها...

باز اصرار میکنه که من برای اولین بار ببوسمش و وقتی با امتناع من روبه رو میشه با ۱۰۰۰ خجالت قرمز شدن گونه ام رو میبوسه

بعد میگه حالا نوبت تو هستش...


وقتی برای اولین بار در اون نیمه شب رویایی لبهاش رو بوسیدم بهم نگاه کردیم زدیم زیر خنده پرسید برای تو حسی داشت؟

و من با ناشی گری تموم گفتم نه

و بوسه های اونشب تکرار شد برای پیدا شدن اون حس ناب ...


میدونی پرهام همیشه آرزوم این بود همه اولین ها با تنها عشقم تجربه کنم که شدنی شدش...

خدیا شکرت


تن بیمار من

از صبح حالم بده ، سرم حسابی سنگینه ، رو پا بند نیستم...

ظهر که بیدار شدم رفتم تو اون یکی اتاق دراز دراز افتادم از بابا مامان خواستم ماساژم بدن...تا شب نتونستم یک کلمه درس بخونم

اونقدر حالم بد بود که چندین بار بخاطر بی عرضگی و جسم بیمارم گریه افتادم...

پرهام باور نمیکرد وقتی میگم بیمارم یعنی عمق فاجعه....

کلی آبمیوه و شربت و میوه میخورم با مامان بابا میرم دکتر

فشارم ۸:۳۰ هستش بعد وصل کردن سرم زدن کلی آمپول تو سرم فشارم به ۹ میرسه....


حالا حالم خوبه....احساس خوبی دارم

شب آخر


از نظر جسمی در بد وضعیتی قرار گرفتم حسابی کوفته و مریض

دیشب خیلی حالم بد بود و هر کار میکردم خوابم نمیبرد...

تا صبح نیمه خواب و نیمه بیدار بودم مدام چشمام باز میشدند...

کابوس های زیادی میدیدم اونقدر چیزی مختلف تو خواب اطرافم بودن که هر از گاهی فکر میکردم اینا کارای بدم هستن که چسبیدن بهم هربار یه خوبی میکنم یه تیکه از این لباسا ازم جدا میشه...

هر از گاهی فکر میکردم شب آخره........


گاهی فکر میکردم با چشم بستن میتونم خیلی چیزا رو سریع به وجود بیارم واسه دیگران و...


و الان اثرات این بیماری تموم وجودم رو در برگرفته

*

یه هفته پر اضطراب رو گذروندم تا دیروز عصر اتفاق افتاد...

*

فردا اولین امتحان هستش و من هنوز هیچی نخوندم...


*

خیلی زود به همگی سر میزنم...دوستتون دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امیدم


پرهام خیلی دلم هواتو کرده

کاش هفته قبل بود

کنارم نشسته بودی و مدام سربه سرم میذاشتی من قیافه نیمه جدی به خودم میگرفتم با شدت تموم اسمت رو فریاد میزدم....

دلم برای آغوشت تنگ شده

برای نوازش کردن صورت...

دلم برای تک تک ثانیه های حضورت پر میزنه....



خیلی دوستت دارم تو همه زندگی منی...همه امید من

من و روزهای تکراری

روزایی که پرهام اینجاست خیلی زود میگذره

زودتر از اونی که فکرش رو میشه کرد...

روزایی که مامان خونه نیست سخت میگذره...

سختتر از اونی که فکرش رو میشه کرد

ولی اینبار بخاطر حضور پرهام حسابی زود گذشت...

*

قید فنی حرفه ای رو زدم ترجیه دادم این ۱۱ روزی که پرهام اینجاست تموم ۲۴ ساعت روز با او باشم...

صبح ها که از خواب پا میشدم حداقلش باید برنج رو درست میکردم که بابا مثلا خورشتش رو از بیرون بیاره...

عدس پلو و استانبولی رو از بیرون اورد

روزای دیگه من ماکارونی پختم با غذاهای مرغی....

آشپزی واسم نفس گیره ، تموم تلاشم رو میکنم که خوب بشه ولی هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم هنوز دستم کنده...

*

تو این ۱۱ روز فقط یه ناراحتی جدی با پرهام داشتیم که اونم چندساعت بیشتر طول نکشید و پرهام پیش قدم شد برای برطرف کردن جو سنگین مابینمون...

*

از شنبه که پرهام رفته خودم رو تو اتاقم حبس کردم ساعت هام رو به بطالت میگذرونم...

*


پست قبل برای خودم نوشته بودم....

*

دوستتون دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.