- کاش می شد روز جمعه دوباره تمدید می شد
- به خیلی کارام نرسیدم در عوضش کتاب عشق و احساس من 1 ( 278 ص) رو خوندم ...کلی بازی کردم و...
اما وقت کم بود خیلی کارا موند که باید انجام می شد و نشد....
- این هفته تولد مادرشوهری هستش تنها کسی که هر سال براش کادو می گیره من هستم و جالبتر از اون تو این مدت فقط 1 دفعه کادوی من رو دست گرفت کادویی که پارسال برای روز مادر واسش خریدم دوتا سینی سیلور بود که معلوم نیست کجا قایم کرده که سر یه مناسبت به خودمون بده...
امسال بعد از کلی فکر کردن که چی بگیرم که نتونه قایمش کنه به این نتیجه رسیدم که قاب عکس رو مجبوره بزنه به دیوار... هرچند پرهام به شوخی می گه اگه اینم بگیری می بره تو زیرزمین میزنه...
( کلاً اخلاقای خاص خودش رو داره)
- پنج شنبه شیرین بود چون با پرهام واسه ناهار رفتیم چلوکبابی آرام و اونجا غذا خوردیم...
- دوستتون دارم..............
بعضی روزا حس انجام هیچ کاری رو نداری هرچی مشتری تایپ میاد رو نا امید می کنی میگی وقت نداری انجام بدی...
در عوضش میشینی بازی میکنی، می چرخی تو سایتای مختلف سعی می کنی خوش باشی
- دیشب با 1000 ملایمت با حوصله تموم ماکارونی که غذای مورد علاقمه رو پختم ( طبق معمول از مرغ + سویا استفاده کردم) زیاد هم درست کردم برای امروز بمونه
چشمتون روز بد نبینه به زور دیشب دو سه تا قاشق خوردم اونم با زور ماست و سالادی که روش ریختم...
وسط ریختن روغن حواسم نبوده روغن پخت و پز ریخته بودم تو ماکارونی و من از بوی هرچی روغنه متنفرم ....درنتیجه غذایی که این همه باعشق پختم رو باید بریزم بیرون :(
- مادرشوهری به شدت خوب شده این خوب شدنم من مدیون همسایه هایی هستم که جدیداً باهاش در ارتباط هستن...
- من کم کم برم تعطیل کنم تا موندگار نشدم
- دوستتون دارممم
- حتی ترس از ندیدن عزیزان هم وحشتناکه چه برسه که بعد از مرگ همه همدیگر رو فراموش می کنن و به خودشون فک می کنن...
- پنج شنبه قبل از خواب در حال کلنجار رفتن درونی بعد از یه دعوای کوچولو با پرهام:
اگه صبح بیدار شیم و بجای اینکه همه مرده باشیم برگشته باشیم به 10 سال قبل و دوباره از نو همه چیز رو شروع می کردیم یکی از درونم ناخواسته مخالفت کرد حتی با تموم کاستی هایی که برام گذاشته باز زندگی رو بدون او نمی تونم تصور کنم اینکه جزئی از زندگی من نباشه و نبوده باشه ترسناکه...
- سه شنبه عصر مادرشوهر تماس گرفت به گوشیم و گفت به خوراکتون برسید پرهام دوباره مریض میشه ، شبا غذا درست کن بیار مغازه بذار رو بخاری تا ظهر پرهام بیاد اونجا بخوره
تو ادامه گفت من حرص شما رو بخورم یا غصه دخترکوچولوش یا بزرگشه رو...
گفت دخترکوچولو میخوابه همش تا شوهرش بیاد باهم ناهار بخورن بعد به من گفت تو هیچی نخور تا پرهام مجبور بشه بیاد ( در عوض واسه دخترش این کار اصلا درست نیست) و...
تو راه برگشت زار می زدم آتیش گرفتم از اینکه یه ذره خستگی من براش مهم نیست اینکه من اگه کار می کنم مجبورم وگرنه منم دلم میخواست مثل دختراش تو خونه بمونم به زندگیم برسم...
رسیدم خونه بهش زنگ زدم گفتم حقیقتاً مامان من خسته میشم بعضی روزا نمی تونم ناهار درست کنم اون روزا رو زنگ می زنم به شما که شما درست کنید...اگه من میرم سرکار مجبورم چون پرهام از شرکت هیچی در نمیاره وگرنه دوس دارم بمونم تو خونه.......
پنج شنبه بعد از ظهر هم با مامان رفتم بیرون و آخرین فرصتی هست که به هر دوتاییمون دادم برای خوب بودن....
- جمعه خواهر شوهری آش داشت و من برای کادو خونه بازی فکری پنتاگو رو براشون خریدم تا عصر اونجا بودیم واسه شام هم خونه خواهر شوهر بزرگه رفتیم (دوتا شهر مختلف بودن)
- دوستتون دارم............چند بار نوشتنم قطع شد به دلیل حضور مشتری...........
-از آخرین پستی که نوشتم نشد وارد اینترنت بشم تا به امروز
یه خورده کار دارم به محضی که تموم شد میام....
- بی دلیل اشکات سرازیر میشن، بی توجه به اینکه تو محل کارت هستی...
شاید دلیل دار باشه این اشک ریختن ...
- ناهار خونه مامان پرهام بودیم و طبق همیشه یک کلمه با من حرف نزد مخاطب تموم حرفهاش پرهام بود و من واقعاً حتی با تموم سعی به بی خیالی ور رفتن با موبایل باز هم مهم بود که منم حساب بشم...
- گاهی آرزو می کنم چند تا از خودم وجود داشت یکی که با خیال راحت می موند خونه هم استراحت می کرد هم کارای خونه رو انجام میداد هم سریال کره ای می دید
- دومیش هم اینجا کار می کرد
- و اگه میشه چندتای دیگه هم ساخته می شد پستای دیگه بهشون می دادم، حتی تصور چند تا من بودن هم لبخند رو لبم میاره...
-...
- امروز بعد از مدت ها حس خودشیفتگی قبلیم رو بدست اوردم
- دیروز بعد از مدت ها ، دوستم نجمه رو تو دفتر گذاشتم رفتم آرایشگاه ، موهام رو یه ذره کوتاه کردم و از نامرتبی صورت بیرون اومدم...
- فردا قراره بریم خونه خواهر شوهر بزرگه، با اینکه خوش میگذره ولی دیشب به پرهام گفتم قبلش خبر بده که مثل سری قبل استقبال اونجوری نشه که من واقعاً ناراحت می شم...
- دیشب بعد از 1 هفته که دلم ماکارونی میخواست وقت کردم بپزم و عالی شد...عکسش رو نمیذارم که دلتون نخواد ( موادش فقط سیب زمینی +سویا+مرغ بود) با سالاد شیرازی
ساعت 14 رسیدم خونه هوس قلیه ماهی کردم ، طبق معمول دقیق یادم نبود از چه موادی باید استفاده بشه سریع به مامانم زنگ زدم پرسیدم درست کردم
روی هم رفته در عرض 30 دقیقه ، ظرفای دیشبم رو شستم، برنجم رو پختم و قلیه ماهیم آماده شد و کلاً خیلی حال کردم بخاطر سریع بودنم و خوب شدنش
قبلاً یعنی دوره مجردی ، اتاقم رو که میخواستم تمیز کنم یه روز طول می کشید که وسیله ها کمد رو میریختم بیرون دقیقا 2-3 هم طول می کشید که دوباره جمع و جورشون کنم اصلاً هم با بر ملا کردن این راز افتخار نمی کنم..
*
میگه اگه تو این ماه 1 میلیون کار کردی می برمت خونه بابات
*
بچه ها جریان 21 دسامبر ، پیش بینی ماهایا و... شنیدید دیگه، من شدیداً دلم میخواست تو اون روز پیش مامان و بابام باشم اما الان که تاریخ رو دوباره چک کردم میشه 1 دی (جمعه) که اصلاً امکان پذیر نیست
*
صبح پرهام قبل از اینکه بره سرکار صدام میزنه میگه برات نون قاضی گرفتم میذارم رو میز توالت...با تشکر ، گفتن بوس یادت نره باز میخوابم...
صبح میام دفتر با ولع لقمه ای که پرهام زحمت تهیه اش رو کشیده گاز می دم با اولین گاز قیافه شادم آویزون میشه...
پنیر با رطب ( خرمای نرسیده که من عاشقشم ) قاطی کرده یعنی یه چیز شور با یه چیز شیرین ، مجبوری به دلیل صبحونه نخوردن تا تهش رو خوردم آخراش مزه دار شد واسم امتحان کنید
*
زود شب بشه من برم خونه سریال کره ای ببینم
دوستتون دارم