-
روز تعطیل
شنبه 11 خرداد 1392 09:41
واسه روز تعطیلم کلی برنامه ریخته بودم ولی اونجوری پیش نرفت و بد هم نبود... آجی بزرگه پرهام پنج شنبه اومد خونشون ، من تا قبل از اینکه پرهام بیاد خونه ، یه دونه از کیفایی که دو هفته بود در گیرش بودم رو دوختم خودم خیلی دوستش دارم... شب رفتیم خونه پرهام، بچه های آجی بزرگه من رو خیلی دوست دارن، امیر به محضی که من رو دیده...
-
سرخوش
پنجشنبه 9 خرداد 1392 10:37
- سرخوش میشی وقتی دوستت میاد میگه اونروز همکارم که اومد دفترت از تو خیلی خوشش اومده دلش می خواد دوباره تو رو ببینه ...دوست داری با ما بیای پارک ---- - از اول هفته برای امروز برنامه ریزی کردم چون بعد از ظهرش خونه هستم می تونم کیف بدوزم... (همین الانم که دارم ذوق می کنم یادم هست که کلی کار خونه هست باید انجام بدم بعد) -...
-
رئیس بانک
یکشنبه 5 خرداد 1392 09:36
- چهارشنبه برای پرداخت یه فیش به بانک رفتم، به خودم گفتم تا اینجا اومدم یه سرم برم پیش رئیس در مورد وام بپرسم پرسیدم وام می دید رو پروانه کسب و گفت اره مغازه تون کجاست...؟ یکی از کارت ویزیتام دادم، قرار شد من حساب باز کنم بعد از 3 ماه بهم وام بدن... - شنبه تلفن دفتر که زنگ خورد رئیس بانک بودش گفت قرار بود برای افتتاح...
-
روزایی که گذشت بدون تو
شنبه 4 خرداد 1392 09:43
چهارشنبه - ساعت 12 با نگار ( عروس عموی پرهام) خرید رفتیم، کلی گشتیم به دعوت من بستنی خوردیم ، همش منتظر بودم مامان پرهام زنگ بزنه ناهار دعوتم کنه خونشون خبری نشد ساعت 13:30 بود که آجی دوست پرهام زنگ زد ناهار دعوتم کرد خونشون ، منم قبول کردم ( حس خیلی بدی داشتم ) ساعت 14 با خرید به بسته بسکوییت شکلاتی از نگار جدا شدم...
-
رفتنش به تهران
چهارشنبه 1 خرداد 1392 09:31
- دیروز عصر پرهام تهران رفت،خیلی گریه کردم که نره ، قرار شده بود من خونه خودمون بمونم ولی قبل از رفتنش خونه مامانشینا رفت و به مامانش گفته بود یه زنگ بزنه که من تنها خونه نمونم بعد که اومد خونه ، خودش با قیافه پریشون من فهمید چه گندی کاشته، مامانش ساعت 7.30 زنگ زد گفت اگه تنهایی بیا اینجا ، منم گفتم باشه ( قرارم این...
-
روز خاکستری
سهشنبه 31 اردیبهشت 1392 09:16
- دیشب می تونست خوب باشه ولی به بدترین شکل ممکن به صبح رسید - پرهام ساعت 11 شب رسید خونه (اطلاع داده بود دیر میاد) همه چیز خوب بود تا وقتی که فهمیدم امشب با کسی بوده که بهشون پیشنهاد زدن یه چاییخونه رو داده ... دیوونه شدم ، بهش پریدم گفتم اگه میخوای چاییخونه بزنی من میرم دیگه تحمل ندارم یه مغازه دیگه هم بزنی... من در...
-
تصمیم گرفتم :)
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 19:50
- پرهام اجازه داد تنهایی بمونم تو خونه ولی منصرف شدم، تصمیمم رو گرفتم هر چقدرم سختم باشه ساعت 10 شب میرم خونه مامانشینا (بعد از شام) صبحم تا جایی که ممکنه سعی می کنم صبحونه نخورم و برگردم خونه البته رفتن پرهام ممکنه فردا باشه... - 5 ردیف ویترین جدید زده بودم داخل مغازه و امروز دوتا از دوستام اومدن کمک و یکیشون سلیقه...
-
چیکار کنم من :(
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 09:16
پرهام امشب میره تهران و من تو این شهر هیچکسی رو ندارم که بهش بگم شب بیاد پیشم... دیشب همش تو ذهنم کنکاش می کردم کی رو دارم که آشناس و بیاد پیشم... من دیوار به دیوار خانواده پرهامم ولی اینقدر مامانش با من سرده که احساس می کنم غریبه ان... درستش اینه که شب من برم اونور بخوابم ولی حاضرم تنهایی تو خونه باشم ولی نرم...(...
-
خوراک هر روزه
شنبه 28 اردیبهشت 1392 09:29
- 3سری کارت عروسی دیگه رسیده و هنوزی خبری از شیشه های جدید نیست... - دیروز ساعت 9 صبح زنگ زدم خونه مادر پرهام ، که بگم ناهار نپزن من قلیه ماهی دارم می پزم برای اونا هم میارم که گفت خودم ماهی در اوردم سرخ کنم... و بدجور زد تو ذوقم پرهام همش می گفت خوبت شد بهت گفتم زنگ نزن - دیروز عصرم میخواستیم بریم اونور که تا پاشدم...
-
دکور عوض کردن
جمعه 20 اردیبهشت 1392 12:39
- الان مغازه ام... دیروز تو اوج ناراحتی یه بسته نمونه کارت عروسی از تهران واسم رسید من چقدر خوشحال شدم ( خداییش با چه چیزایی دلخوش میشما) کل ویترین رو عوض کردم ( کارت عروسی قبلیا رو همه جمع کردم) دوسه نمونه کارت عروسی دیگه تو این هفته دستم می رسه... - دیشب یه مرغ خوشمزه درست کردم که خودم خیلی خوشم اومد و باقلا درست...
-
فاز منفی
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 09:40
- خیلی وقته ننوشتم... ولی بودم همینجاها - روز زن پرهام ساعت 11 شب اومد خونه تو راه یه شاخه گل خریده بود و یه پاکت پول فانتزی که مبلغ 50 تومن داخلش بود... - فردا صبح قبل از رفتن به سرکار کادوی مامان پرهام رو بردیم و شاخه گلی که پرهام واسه من خریده بود روش گذاشتم بردم واسش بهش گفتم اگه خوشت نیومده به این آدرس ببری واست...
-
کادو
سهشنبه 10 اردیبهشت 1392 09:18
- یکی از دوستام ، یه مدل رومیزی یادم داده که با کریستال میشه درست کرد، 2 روزه من عجیب درگیر این رومیزی هستم اینقدم ناز شده با کریستالای کوچیک مکعبی به رنگ سفید و قهوه ای روشن تصمیم دارم عکسش رو بذارم به محضی که تکمیل بشه - دیروز واسه مادر شوهری سبزی خرد کن دستی خریدم 23 تومن...تو اینترنت که سرچ زدم همون رو زده 39 ......
-
حس های شیرین
شنبه 7 اردیبهشت 1392 09:01
وقتی چشمام رو باز می کنم صداهای تو آشپزخونه نشون می ده که تو داری صبحونه رو آماده می کنی قشنگتر این می شه که تو مقنعه رو از رو بند میاری میشینی واسم اتو می کنی... و من چه سرخوشم امروز ، بخاطر خوب بودن های تو .... کمکایی که تو خونه می کنی من هر روز دارم می بینم... *** پنج شنبه سال مادربزرگ پرهام بود، من عصرش با یکی از...
-
تنهایی تمام و کمال تو آغوشم جا خوش کرده
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1392 09:20
- با اینکه این اطراف پر از آدمایی هستن که تحسینت می کنن و حاضرن خیلی کارا به خاطر تو انجام بدن بازم احساس تنهایی می کنم... راضی نیستم ولی نمی دونم از چی ، صبحا و بعد از ظهرا قبل از اینکه بیام سرکار ،یه خورده به ظاهرم می رسم و هر بار تو آیینه خودم رو میبینم ضمیر ناخودآگاهم میگه تو خوشگلی - یه تایپ کتاب هفته قبل گرفتم...
-
غذای سوخته
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 16:15
- دیشب چنان سرگرم بازی ورق شده بودیم که فراموش کردم غذام رو گازه و سوخت ، بخاطر تجربه نداشتن سوخته ها رو هم حل کردم تو خورشتم:( بعد برای اینکه بو و طعم سوختگی خورشت سبزیم کمتر شه یه پیاز انداختم داخلش و سبزی تازه هم اضاف کردم قابل خوردن شده بود ( به لطف چاشنی ها سالاد و ترشی لیته :-") هر چند تنهایی خوردم چون...
-
تا سه نشه
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 09:27
- پنج شنبه با پرهام صحبت کردم قرار شد تو یه فرجه زمانی کاراش رو درست کنه - جمعه ، پرهام بعد از مدت ها دوری رفت خونشون ، عصر هم مامانش اومد ، طبق معمول یک کلمه با من حرف نزد با اینکه پرهام بهش گفته بود من دلم درد می کنه دریغ از یه احوالپرسی به ظاهر ساده... جالبتر از اون رفتم تو آشپزخونه چایی بیارم تا اومدم دیدم نه...
-
سونو
پنجشنبه 29 فروردین 1392 13:13
- دیروز دکتر رفتم بعد از سونو ،برام دارو نوشت گفت طبیعی هستش این عوارض بعد از سقط هست... تو مطب و حتی واسه سونو که رفته بودم اولین سوال این بود که چند ماهه باردار هستی ، و مجبور بودم هر بار بگم باردار نیستم علت سونو به این دلیله یا دکتر اومدنم... یه دکتر رفتن مثل دیروز 48 هزارتومان خرج برداشت با داروها البته باز خدا...
-
یادم بمونه چی شده
سهشنبه 27 فروردین 1392 09:08
می خوام بنویسم تا یادم بمونه شنبه بخاطر کش اومدن اون سرماخوردگی و باد کردن یه قسمت از گلوم برای بار سوم دکتر رفتم و طبق روال گذشته تنهایی ساعت 6 به پرهام زنگیدم و بهش گفتم دارم می رم دکتر و تلفنی از یکی از دوستام آدرس دکتر متخصص گوش حلق بینی پرسیدم رفتم اونجا... هوا خیلی سرد بود و بارونی دکتر بعد از معاینه و پرسیدن...
-
توفیق اجباری
شنبه 24 فروردین 1392 10:15
- توفیق اجباری که این روزا نصیب تموم خانواده های جنوبی شده کنار هم بودن تمومی اعضای خانواده هستش موقع خوابیدن که تو حیاط یا پارک.... خیلی دوس داشتم الان اونجا بودم پیش خانواده ام، دیشب خاله و شوهرخاله هم شب خونه ما موندن بهتره بگم تو حیاط خوابیدن تا صبح... و مهمون پس لرزه های 2 و 3 ریشتری بودن... - گفتم که از وقتی...
-
زلزله ای با وسعت 6 ریشتر
چهارشنبه 21 فروردین 1392 10:03
من حالم خوبه... خانواده امم خوبن ولی دیروز تا حالا مدام داره زلزله میاد دیشب تو حیاط خوابیدن تا صبح طبق شواهد زلزله نگاری که رو گوشیم نصبه زمین در حال لرزش بوده... باباینا می گفتن خیلی از مردم تو پارک خوابیدن، بدترین صدمه هم همون شُنبه دیده...داداش کوچیکه دیروز رفته بود شنبه ، یکی از دوستام شنبه هست که خالش زیرآوار...
-
روزمرگی
سهشنبه 20 فروردین 1392 09:37
- دو سه روزی بود داشتم یکی از سریالای کمدی رو دانلود می کردم، که دیروز دوستم اومد با ذوق گفت من تموم فصلای این سریال رو دارم قرار شد چهارشنبه واسم بیاره... - دیروز ظهر با تموم خستگی ناشی از اومدن به سرکار بعد از یه مدت طولانی، خونه رو با پرهام تمیز کردیم البته اتاق خواب هنوز مونده... - یه کتاب شروع کردم به خوندن...
-
قلبی که دیشب بی سابقه صدا می داد
دوشنبه 19 فروردین 1392 08:46
- چند دقیقه ای از رفتنشون می گذره و من قلبم به معنای کلمه ی تمام گرفته... - دیشب مامانمینا گفتن یه سر به خونه بابای پرهام بزنیم و من استقبال کردم و کاش نمی رفتیم... پرهام به شوخی گفت می خواد یه مغازه بزنه ، باباش در اومد گفت من کار به کارش ندارم تو هیچ کاری با من مشورت نکرده ، واسش کار تو سپاه پیدا شد نرفت ، گفتم با...
-
عالی بود
شنبه 17 فروردین 1392 09:27
سلام خیلی وقته نیومدم...و این مدت حسابی خوش گذشت هر چند مابینش یه اتفاق بد افتاد که تاثیر زیادی گذاشت روی تفریحات یه روز قبل از عید پرهام اومد پیشم و سال تحویل مثل سال قبل کنار هم بودیم... شنبه 3 فروردین حرکت کردیم به سمت ماه+شهر دو روزی اونجا بودیم ، جالبترین قسمتش شبی بود که دریاچه رفتیم چهار خانواده بودیم و حسابی...
-
آنچه گذشت...
جمعه 25 اسفند 1391 11:58
یکشنبه پیش دوستم بودم ناهار هم کنار دریا خوردیم و حسابی خوش گذشت ... عصر هم طبق معمول با رزی و مبین بیرون رفتیم شام هم ساندویچ خوردیم... * دوشنبه هم با رزی رفتیم ب+ و+ش+ه+ر و البته که حسابی خوش گذشت ساعت 11 شب رسیدیم خونه * سه شنبه هم صبح با بابا رفتم واسه عیدی یه جاروبرقی برام خرید ، جارو برقی جهازیم مارک کنوود هستش...
-
حقیقت محض
یکشنبه 20 اسفند 1391 00:46
دیروز ظهر خونه مبی رفتم که شلوارام رو بدوزه ...عصرم با رزی و راضی و مبی و بچه های دوتای اولی رفتیم یکی از امامزاده های اطراف که من اولین بار بود می رفتم... کلاً من زیاد تو شهر خودمون روستاگردی نکرده بودم این بار حسابی جاهای مختلف رو زیارت کردم دوباره شب شام خونه مبی دعوت بودیم بصرف سالاد الویه.... * امروزم آجی بزرگه...
-
کینه تمومی نداره
جمعه 18 اسفند 1391 12:23
- دیروز طبق همه وقتایی که اینجام پنج شنبه بازار رو از دست ندادم با بابا رفتم پر از گرد و خاک بود حسابی شلوارم خاکی شد به محضی که برگشتم حموم رفتم لباسام رو انداختم تو ماشین ولی نتیجه این چرخیدن این بود که 3 تا شلوار دیگه به کلکسیون شلوارام اضاف شد نمیدونم چرا از وقتی که اومدم اینجا فقط چشمم شلوار می بینه... * نمیدونم...
-
خوب
پنجشنبه 17 اسفند 1391 01:15
خوبم ناراحتی هامون زیاد کشدار نیست و برعکس زمانش خیلی دردناکه و من رو حسابی کلافه می کنه * دیروز کنار دریا رفتیم با رزی +راحیل+ راضی که راننده بودش...خوش گذشت من از این راه تا حالا نرفته بودم حس جالبی داشت و حتما دفعه بعدی که پرهام باشه اونم می برم... *
-
چیزی به اسم دلخوری
سهشنبه 15 اسفند 1391 12:17
از دیروز عصر تا حالا پرهام دلخوره از دستم یعنی به نوعی قهره که بهش گفتم از ترس اینکه نخوام برگردم از اینکه دلخورم تو این مدت مامانت یه بار بهم زنگ نزده.... همیشه برعکسه بجای اینکه آرومم کنه بهم بگه چقدر به بودنم نیاز داره تا این خشم و کینه تبدیل به آرامش بشه برعکس عمل می کنه دیروز عصر تهدیدم کرد گفت 4 روز فرستادمت...
-
همسایه دیوار به دیوار
دوشنبه 14 اسفند 1391 13:49
می خوام بنویسم شاید امشب بتونم راحت بخوابم بدون اینکه به کاستی ها فک کنم... تو زندگی کنونی یادآوری یه نفر بیشتر حسهای بد رو در من ایجاد می کنه اونم کسی نیست جز مامان پرهام با همه خوب بودنش برای بقیه هیچ وقت برای من خوب نبود... الان 10 روزی هست اومدم مامان پرهام 1 بار زنگ نزده ببینم حالم بعد از اون بارداری کذایی و سقط...
-
بچه
شنبه 12 اسفند 1391 14:00
پنج شنبه پرهام برگشت من موندم ، خونه دوست داشتنی مجردیم... تو این مدت سعی کردم به پرهام هم خوش بگذره و سفرش طولانی تر بشه در نتیجه دور دوستام رو تا مدتی که بود خط کشیدم وقتم رو به اون و خانواده اختصاص دادم ... دیروز خونه رزی رفتم 28 روز دیگه بچه اش دنیا میاد شکمش اینقدر خوشگل گنده شده خریداش رو نشونم داد برای پسر...