-
آرامش
شنبه 5 اسفند 1391 23:53
خونه ای که تموم دوران مجردیت رو در اون سپری کردی پر از آرامشه و من الان اونجام... حالم خوبه
-
حس خیلی بد
سهشنبه 1 اسفند 1391 09:38
تلخی تموم وجودم رو پر کرده ، پر از نا امیدیم نمی دونم این حس ها نشأت از چی می گیره اما حس خیلی بدیه...
-
برگشتم...
چهارشنبه 25 بهمن 1391 15:22
سلام... بازگشت غرورآمیز به دنیای همچنان تکی رو به خودم تبریک می گم حالم خوبه ، یکشنبه که اون اتفاق افتاد با اینکه حالم خوب نبود دستام می لرزید ولی اون به ظاهر کیسه رو حسابی شستم ، و متوجه شدم حرف دکتر درست بوده و جنینی درکار نبوده... این موضوع خیلی حالم رو بهتر کرد ، تجربه شیرین و بدی بود ... 1هفته تموم تو استرس و ترس...
-
عمر کوتاه بارانم
دوشنبه 23 بهمن 1391 18:03
سلام... دیروز اونقدر سریع و با درد همه چی اتفاق افتاد که برای ساعتها لحظات کشنده ای رو درست کرد... جالبتر از اون تو روز تولدم چنین هدیه ای بهم داده شد... این بارداری عمر کوتاهی داشت و سختی های زیادی کشیدم و بدتر از همه ی اونها تنهایی بود و بلاتکلیفی برای مهلت 2 هفته ای که دکتر داده بود... خیلی چیزا هیچ وقت یادم نمیره...
-
نمیخوام باور کنم
دوشنبه 16 بهمن 1391 09:01
شنبه رفتم دکتر، یه جورایی کلی نا امیدی و انرژی منفی بهم تزریق کرد گفت تو برگ سونو ننوشته که جنین تشکیل شده... در صورتی که دکتری که سونو انجام داد گفت قلبش تشکیل نشده ...یعنی جنین هست... گفت فاصله سنی بین سونو و سنی که دکتر گفته زیاده 20 روز و ممکنه حاملگی پرخطر باشه... 2 تا آمپول خارجی داد که یکی همون شنبه زدم و یکی...
-
پنج شنبه بد
شنبه 14 بهمن 1391 11:56
پنج شنبه وقتی برگشتم خونه دیدم خونریزی دارم، خونه رو سر گذاشته بودم از گریه، با پرهام رفتیم بیمارستان یه لحظه اشکم بند نمی شد...همش بهش میگفتم اگه بچم چیزیش شده باشه نمی مونم برمی گردم... بعد از چند ساعت معطلی دلهره ، دیدگان اشک آلود سونو دادم جنین وجود داره ولی هنوز قلبش تشکیل نشده... ۴ تا آمپول نوشت که آخریش رو ۶...
-
حرفایی که نباید زده می شد(رمز همون قبلیه)
چهارشنبه 11 بهمن 1391 08:48
-
5 هفته و 4 روز
شنبه 7 بهمن 1391 19:09
صبح رفتم آزمایش خون دادم و منتظر شدم جواب معلوم شد... طاقت نداشتم تا عصر صبر کنم در نتیجه به کوثر مسیج زدم کوثر سن بچمممم رو حساب کرد 5 هفته و 4 روز بعد از ظهرم رفتم دکتر، این خانوم دکتره رو خیلی دوس دارم بهم کلی آرامش تزریق کرد اینم کامنت سوسن که من رو حسابی خوشحال کرد . اگه پسر باشه دوست میشه با پسر من دختر باشه من...
-
استراحت
شنبه 7 بهمن 1391 08:56
پنج شنبه شنیدم ممکنه تسترها اشتباه کنند یه مدل دیگه گرفتم امتحان کردم جواب همونی بود که گرفتم... - پرهام عملاً منتظره من یه حرف بزنم تا انجام بده این چندروزم تمیز کاری و ظرف شستن همه با اون بوده - مامانم به بقیه خانواده امم گفته همه خوشحال شدن... - به شدت دلم می خواست اواسط بهمن شهرمون باشم که مامان می گه ممکنه خطرناک...
-
صبح عالی
پنجشنبه 5 بهمن 1391 08:58
یه روز عالی شروع میشه: زمانیکه : دیروز عصر 2 تا دوستات صرفاً به این دلیل که تو آش کشک دوست داری یه قابلمه بزرگ درست می کنن و برای اولین بار میان خونت و تو اونقدر باهاشون راحتی که بدون هیچ تشریفاتی قابلمه رو وسط سفره می ذاری هر کسی برای خودش آش می ریزه بعد نون و پنیر و.... زمانیکه: وقت دم دمای صبح از خواب بیدار میشی...
-
ترس+نگرانی+ خواستن
چهارشنبه 4 بهمن 1391 09:30
- از پریشب که فهمیدم کلی ادا و اصول در اوردم ، پریشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم به پرهام میگم گرسنمه ، آخرشم خودم رفتم برای خودم نیمرو درست کردم خوردم ۱ ساعت بعد دوباره خوابیدم... - دیروز عصر پرهام کلی آجیلای مقوی خرید اورده گذاشته دفتر که من خودم رو تقویت کنم... - دیشب کل ظرفا رو پرهام شست ، غذا رو گرم کرد و منم استراحت...
-
دو خط
سهشنبه 3 بهمن 1391 09:23
دیشب با ترسیم شدن دو خط ، بهترین لحظه ای که می تونست وجود داشته باشه تا به الان ، شکل گرفت از خوشحالی ذوق کردم، قهقهه زدم، نقشه کشیدم هی بلند بلند قربون صدقه ای کسی رفتم که تموم امید من واسه زندگیم میشه... و بعد از خوشحالی های پی در پی برای لحظه ای نگران آینده ای شدم که قرار براش بسازیم و هنوز اول راهیم و باز هم می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمن 1391 09:08
خوبم... قرار شد تو این ماه 1 هفته بریم شهرمون و این امید من رو آروم میکنه....
-
هوا کم دارم واسه نفس کشیدن
یکشنبه 1 بهمن 1391 12:35
صورتم رو به روی مانیتوره که کسی از بیرون چشمای پر اشکم رو نبینه... یکی از وقتایی هست که فقط پدر و مادری که دور از من هستن می تونن آرومم کنن... پرهام هیچ وقت، تو چنین مواقعی حتی به عنوان دوست هم کنارم نبوده... گاهی به خدا می گم بسمه قدرشون رو فهمیدم برگردونم به عقب تا نیام اینجا...ولی شدنی نیست مجبورم بمونم نمیدونم تا...
-
وقتی دوست صرفاً اسمش باشد
پنجشنبه 28 دی 1391 12:03
سه تا همکلاسی و دوست مشتری های ثابت من هستن...یکیشون تنهایی اومد گفت براش این پروژه رو انجام بدم به دوستاش نگم... امروز اون دوتای دیگه مثل همیشه باهم اومدن برای انجام دادن کارشون... جالبتر از اون وقتی یکی از این دوتا رفت پشت ویترین کارتای عروسی رو ببینه این سراغ مقواهای رنگی برای یه درسشون رو گرفت گفت بقیه تلق و...
-
ادمهای مجازی
چهارشنبه 20 دی 1391 09:28
- تو تاکسی نشستم که یهو در باز می شه یه آقا پسر میخواد بیاد بغل دستم بشینه در کمال ناباوری بهش میگم برو صندلی جلو بشین خالیه و با قیافه ای آویزون میره جلو ( من و یه خانم دیگه و بچه اش بودیم دیگه من موندم میخواس کجا بشینه...) - هر از گاهی با پرهام بحث می کنیم اون تاکید میکنه من وقتی شاغل شدم حاضرجواب تر شدم و البته که...
-
-
سهشنبه 19 دی 1391 08:25
- نشد... - این روزا همش یاد دوران دبیرستان می افتم و روزایی که داشتیم و چقدر شاد فارغ از هر مشکلی...
-
خدایا شدنیش کن
یکشنبه 17 دی 1391 11:57
- دیروز مصاحبه شغلی داشت تماس گرفته میگه فقط دعا کن قبول بشم تا تو راحت شی و من با تموم وجودم از خدا می خوام بین اون 39 نفری که مصاحبه دادن اون 1 نفر ، مرد من باشه... - چند مدتی هست مجله سرنخ همشهری رو میخونیم و از اتفاقات ایران باخبر می شیم تا حدودی - دیشب اونقدر دلتنگی عذابم داد که نشستم چند تا عکسای مامانم رو طراحی...
-
روی دیگری از او
شنبه 16 دی 1391 09:35
- چهارشنبه پرهام نبود بخاطر کاری مجبور شد بره یه شهر دیگه من موندم و کادویی که باید خریداری می شد چون فرداش تعطیل بود با کلی وسواس قاب رو انتخاب کردم و بعد تر زنگ زدم به یکی از دوستام که تو یه آتلیه است گفتم میای باهم بریم ببینیش اونم قبول کرد بعد از تایید اون قاب رو خریدم با آژانس رفتم خونه - قاب خیلی فوق العاده ای...
-
عشق اینه
سهشنبه 12 دی 1391 08:31
- عشق اینه وقتی من کلی کار رو سرم ریخته تو شام بپزی -عشق اینه میای دراز می کشی ولی بدون من خوابت نمی بره میشینی تا من کارم تموم شه * وقتی حتی سایتایی که خیلی خیلی مجاز هست مال خودشونم هست فیل*تر هست چه انتظاری داریم بقیه سایتا باز باشند؟ دارم سرچ می زنم حقوق متقابل حکومت و مردم از عالامه محمد هادی معرفت ....هر چی...
-
کادو می دهیم!
شنبه 9 دی 1391 10:18
- کاش می شد روز جمعه دوباره تمدید می شد - به خیلی کارام نرسیدم در عوضش کتاب عشق و احساس من 1 ( 278 ص) رو خوندم ...کلی بازی کردم و... اما وقت کم بود خیلی کارا موند که باید انجام می شد و نشد.... - این هفته تولد مادرشوهری هستش تنها کسی که هر سال براش کادو می گیره من هستم و جالبتر از اون تو این مدت فقط 1 دفعه کادوی من رو...
-
ماکارونی بد
سهشنبه 5 دی 1391 17:57
بعضی روزا حس انجام هیچ کاری رو نداری هرچی مشتری تایپ میاد رو نا امید می کنی میگی وقت نداری انجام بدی... در عوضش میشینی بازی میکنی، می چرخی تو سایتای مختلف سعی می کنی خوش باشی - دیشب با 1000 ملایمت با حوصله تموم ماکارونی که غذای مورد علاقمه رو پختم ( طبق معمول از مرغ + سویا استفاده کردم) زیاد هم درست کردم برای امروز...
-
زنده موندیم...
شنبه 2 دی 1391 10:35
- حتی ترس از ندیدن عزیزان هم وحشتناکه چه برسه که بعد از مرگ همه همدیگر رو فراموش می کنن و به خودشون فک می کنن... - پنج شنبه قبل از خواب در حال کلنجار رفتن درونی بعد از یه دعوای کوچولو با پرهام: اگه صبح بیدار شیم و بجای اینکه همه مرده باشیم برگشته باشیم به 10 سال قبل و دوباره از نو همه چیز رو شروع می کردیم یکی از درونم...
-
دوری
سهشنبه 28 آذر 1391 14:08
-از آخرین پستی که نوشتم نشد وارد اینترنت بشم تا به امروز یه خورده کار دارم به محضی که تموم شد میام....
-
شاید وجود داشته باشه
پنجشنبه 16 آذر 1391 18:41
- بی دلیل اشکات سرازیر میشن، بی توجه به اینکه تو محل کارت هستی... شاید دلیل دار باشه این اشک ریختن ... - ناهار خونه مامان پرهام بودیم و طبق همیشه یک کلمه با من حرف نزد مخاطب تموم حرفهاش پرهام بود و من واقعاً حتی با تموم سعی به بی خیالی ور رفتن با موبایل باز هم مهم بود که منم حساب بشم... - گاهی آرزو می کنم چند تا از...
-
خودم رو دوس دارم
پنجشنبه 16 آذر 1391 09:49
- امروز بعد از مدت ها حس خودشیفتگی قبلیم رو بدست اوردم - دیروز بعد از مدت ها ، دوستم نجمه رو تو دفتر گذاشتم رفتم آرایشگاه ، موهام رو یه ذره کوتاه کردم و از نامرتبی صورت بیرون اومدم... - فردا قراره بریم خونه خواهر شوهر بزرگه، با اینکه خوش میگذره ولی دیشب به پرهام گفتم قبلش خبر بده که مثل سری قبل استقبال اونجوری نشه که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذر 1391 17:10
ساعت 14 رسیدم خونه هوس قلیه ماهی کردم ، طبق معمول دقیق یادم نبود از چه موادی باید استفاده بشه سریع به مامانم زنگ زدم پرسیدم درست کردم روی هم رفته در عرض 30 دقیقه ، ظرفای دیشبم رو شستم، برنجم رو پختم و قلیه ماهیم آماده شد و کلاً خیلی حال کردم بخاطر سریع بودنم و خوب شدنش قبلاً یعنی دوره مجردی ، اتاقم رو که میخواستم تمیز...
-
حماقت یعنی این
یکشنبه 12 آذر 1391 12:30
- ادرس رو پیدا کردم مرسی این چهارمین وبلاگ خصوصیه که من امروز ازش نسخه پشتیبان گرفتم - یادمه یه وب داشتم به عنوان 30 روزه ، همون 30 روز دوری که لیلا به من و پرهام تجویز کرده بود آدرس اون رو پیدا نکردم اصلا یادم نمیاد چی بود نمیدونم پاکش کردم یانه چون یه دفعه کلی از وب خصوصیا رو پاک کرده بودم... - خیلی خوبه این خاطره...
-
کمک کنید
یکشنبه 12 آذر 1391 12:16
نشستم از وبلاگای قبلیم نسخه پشتیبان می گیرم آقا کسی آدرس وب قبلیم رو نداره عنوانش شاهدخت سرزمین ابدیت بود...تو گوگل سرچ می زنم پیدا نمیشه
-
نمیرم!
شنبه 11 آذر 1391 09:23
دیروز: از صبح برای کار شبکه بیرون بودی تا شب بعد از خوردن یه دونه رولت، شروع کردم به پختن دمپختی که دوست داره بعد از اون رفتم کل کمدای اتاق خواب رو بیرون ریختم شروع کردم به تمیز کاری... آیینه و زیر تلویزیونی رو دستمال کشیدم، لباساش رو انداختم تو ماشین لباسشویی بعد با خیال راحت دراز کشیدم رو مبل مشغول تماشای سریال کره...