ماکارونی بد

 بعضی روزا حس انجام هیچ کاری رو نداری هرچی مشتری تایپ میاد رو نا امید می کنی میگی وقت نداری انجام بدی...

در عوضش میشینی بازی میکنی، می چرخی تو سایتای مختلف سعی می کنی خوش باشی


-  دیشب با 1000 ملایمت با حوصله تموم ماکارونی که غذای مورد علاقمه رو پختم ( طبق معمول از مرغ + سویا استفاده کردم) زیاد هم درست کردم برای امروز بمونه

چشمتون روز بد نبینه به زور دیشب دو سه تا قاشق خوردم اونم با زور ماست و سالادی که روش ریختم...

وسط ریختن روغن حواسم نبوده روغن پخت و پز ریخته بودم تو ماکارونی و من از بوی هرچی روغنه متنفرم ....درنتیجه  غذایی که این همه باعشق پختم رو باید بریزم بیرون :(


-  مادرشوهری به شدت خوب شده این خوب شدنم من مدیون همسایه هایی هستم که جدیداً باهاش در ارتباط هستن...


- من کم کم برم تعطیل کنم تا موندگار نشدم


- دوستتون دارممم

زنده موندیم...


- حتی ترس از ندیدن عزیزان هم وحشتناکه چه برسه که بعد از مرگ همه همدیگر رو فراموش می کنن و به خودشون فک می کنن...


- پنج شنبه قبل از خواب در حال کلنجار رفتن درونی بعد از یه دعوای کوچولو با پرهام:

اگه صبح بیدار شیم و بجای اینکه همه مرده باشیم برگشته باشیم به 10 سال قبل و دوباره از نو همه چیز رو شروع می کردیم یکی از درونم ناخواسته مخالفت کرد حتی با تموم کاستی هایی که برام گذاشته باز زندگی رو بدون او نمی تونم تصور کنم اینکه جزئی از زندگی من نباشه و نبوده باشه ترسناکه...


- سه شنبه عصر مادرشوهر تماس گرفت به گوشیم و گفت به خوراکتون برسید پرهام دوباره مریض میشه ، شبا غذا درست کن بیار مغازه بذار رو بخاری تا ظهر پرهام بیاد اونجا بخوره

تو ادامه گفت من حرص شما رو بخورم یا غصه دخترکوچولوش یا بزرگشه رو...

گفت دخترکوچولو میخوابه همش تا شوهرش بیاد باهم ناهار بخورن بعد به من گفت تو هیچی نخور تا پرهام مجبور بشه بیاد ( در عوض واسه دخترش این کار اصلا درست نیست) و...


تو راه برگشت زار می زدم آتیش گرفتم از اینکه یه ذره خستگی من براش مهم نیست اینکه من اگه کار می کنم مجبورم وگرنه منم دلم میخواست مثل دختراش تو خونه بمونم به زندگیم برسم...


رسیدم خونه بهش زنگ زدم گفتم حقیقتاً مامان من خسته میشم بعضی روزا نمی تونم ناهار درست کنم اون روزا رو زنگ می زنم به شما که شما درست کنید...اگه من میرم سرکار مجبورم چون پرهام از شرکت هیچی در نمیاره وگرنه دوس دارم بمونم تو خونه.......


پنج شنبه بعد از ظهر هم با مامان رفتم بیرون و آخرین فرصتی هست که به هر دوتاییمون دادم برای خوب بودن....


- جمعه خواهر شوهری آش داشت و من برای کادو خونه بازی فکری پنتاگو رو براشون خریدم تا عصر اونجا بودیم واسه شام هم خونه خواهر شوهر بزرگه رفتیم (دوتا شهر مختلف بودن)


- دوستتون دارم............چند بار نوشتنم قطع شد به دلیل حضور مشتری...........