ترس از فراموشی

صبح


شاگردم در مغازه رو می بنده  و ایستاده کنار من....

چند دقیقه که نگاه می کنیم در  بازه شاگردم با گفتن اینکه کی باز گذاشته میره در رو می بنده

من با تعجب می پرسم الان مشتری وارد مغازه شد؟

اون متعجب میشه خیره نگام می کنه فک می کنه شوخی می کنم بعد میگه الان اون خانومه اومد باهاش حرف زدی

من: کدوم خانمه

میگه سی دی میخواست واسه بچه

تازه یادم میاد من 5 دقیقه پیش با خانم پورحیدر صحبت می کردم در مورد آزمونای نهایی زیست شناسی


*

دیشب

تلفن رو برداشتم خونه مادرشوهرم زنگ می زنم یه پسرکوچولو برمیداره فک می کنم بچه آجیشه بهش میگم گوشی رو بده به مامان ...که میگه نیست

قطع می کنم دوباره زنگ می زنم یه خانومی برمی داره بعد میگه اشتباه گرفتی قطع می کنم شماره رو چک می کنم (4446)  هرچی فکر می کنم شماره درست یادم نمیاد زنگ می زنم به پرهام میگه شماره تلفن خونه مامانتینا رو بده...(4644)


***

این روزا  خیلی چیزا رو فراموش می کنم و این من رو خیلی می ترسونه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد