ناراحتی امروز


ساعت ۲ بیدار بودم ، چشمام دیگه باز نمیشد تک زنگ زدم به پرهام رفتم بخوابم...که زنگ زد خیلی حالم بد بود بهش گفتم صبح منتظر بودم اون در عوض گفت چرا بیدارم نکردی خواب موندم سریع اماده شدم و رفتم حتی صبحونه هم نخوردم

فقط دلم میخواست گیر بدم همین بهش گفتم خوب برو ناهار بخور اونم سریع بدون اینکه سعی کنه حالم رو بهتر کنه گفت باشه خدافظی کردیم

براش مسیج فرستادم :من بیشتر از هر چیزی به محبتت نیاز دارم مخصوصا در این لحظه ها ،وقتی بهونه گیری میکنم وقتی ابراز ناراحتی میکنم فقط برای متوجه شدنت و توجه بیشتره...بعضی لحظه ها احساس تنهایی و پوچی میکنم مث امروز

دوس دارم این لحظه ها صبورتر باشی بیشتر سراغم رو بگیری حتی اگه بد اخلاقی کنم این رو بفهم دست خودم نیست و بخاطر شرایط بد جسمیمه

در جواب چیزی نوشت که انتظارش رو نداشتم: من بخاطر صبح معذرت میخوام عزیزم خواب موندم که زنگ نزدم دوستت دارم

(دلم میخواست بعد از اون توضیحات کلی قربون صدقه ام بره و سعی کنه حالم رو بهتر کنه)

دوباره براش مسیج زدم که: میدونی وقتی برات حال روحیم رو توضیح دادم یه جوری التماس کردم زنگ بزنی

آتش بس اعلام میکنم من میخوابم عزیزم معذرت میخوام برخلاف قولی که دادم زود نخوابیدم دوست دارم فدات:-*


*

بعد از اون زنگ زد ولی من زنگی که خودم بگم بزنه رو دوست ندارم ،دلم میخواس بهونه فقط بگیرم بهش گفتم دیروز که خواستم واسه وبم کامنت بذاری دوس داشتم درمورد مطالبی که نوشتم باشه

گفت: من دوست ندارم جایی وقتی درمورد خانواده ام نوشته شده نظر بدم ...

به مغزم فشار اوردم یادم اومد در اون پست تنها نوشته بودم چون به مامان زنگ نزدم احساس بدی دارم و گفتم من که چیزی ننوشته بودم فقط درمورد خودت بود

گفت دیگه بدتر از اون.........در ادامه گفت اگه سریع قطع کرده فقط برای این بوده بحثمون نشه...توکه منو میشناسی زود جبهه گیری میکنم....

بهش گفتم آیدا راست میگفت که مردای شهرتون سرد هستن...

مدت مکالمه ۱۰min زیاد طولانی نبود...اونقدر حالم خوب نبود که بتونم حرف بزنم بغض داشتم

*

عصر که بیدار شدم با این خیال که پرهام کلی مسیج برام زده ولی خوب هیچی نبود ساعت 8 بود تک زد بهش زنگ زدم گفت از ساعت 3 داشتیم تعمیرات سخت افزاری نرم افزاری یه کافی نت رو انجام میدادیم الانم اومدیم یه چیزی بخوریم دوباره بریم...

3 دقیقه حرف زدیم شارژم تموم شد خدافظی کردم...بعد از اون دوبار دیگه چند مینی حرف زدیم

*

میدونم خسته است امروز تا ساعت 2:15 سربازی بوده بعد از اونم رفته شرکت تا ساعت 1:48 ...صبحم باید ساعت 6:30 آماده بشه ، میدونم داره تلاش میکنه برای هردوتاییمون اگه من نبودم که اینجوری تلاش نمیکرد...


امروز همش از ذهنم میگذشت که اگه قادر نباشه نیاز های عاطفیم رو برطرف کنه باید چیکار کنم ؟ من که حتی با این تصور که شاید ندونه کامل براش شرح میدم ...


*

ناراحتم ، دوس داشتم امروز اس ام اس بارون میشدگوشیم  از جانب گوشی اون اما نشد،میدونم عذر موجه داشت ولی دلم این رو نمیفهمه ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد