صفحه دوم شناسنامه

صبح با صدای تلفنش بیدار شدم بهم گفت میخوان راه بیفتن ، ازم خواست اماده شم که بریم محضر...

سریع مامان رو بیدار کردم با کمکش یخورده اتاق رو تمیز کردیم ظرفای غذا رو از آشپزخونه ،در حموم گذاشتم که جلوی دید نباشه...

من و مامان تنها خونه بودیم...بابک واسه کارای دانشگاهش رفته بود ،بهروز و بابا هم سرکار بودن...زنگ زدم به بابا که بیاد...

وقتی رسیدن سعی کردیم کدورتایی که شب گذشته اتفاق افتاده بود رو کمتر کنیم یکساعتی نشسته بودیم که بابا رسید رفتیم محضر نامه رو گرفتیم...

بیمارستان که رفتیم آقاهه آزمایش رو قبول نکرد چون عکس پرهام رو من از آزمایش برداشته بودمش گفت باید حتما عکس باشه در نتیجه باید برمیگشتیم خونه...

  به دلایلی استرس داشتم امن ترین جا رو برای بابای پرهام خونمون میدیدم برای همین پیشنهاد کردم خودم و پرهام کارا رو انجام میدیدم و بابا بره سرکار و بابای پرهام هم میرسونیم خونه

بابای پرهامم چون فکر کرد میخوام با پسرش تنها باشم با خنده و شوخی قبول کرد....

عکس رو از خونه برداشتیم و بابای پرهام رو گذاشتیم رفتیم بیمارستان بعد از اونم محضر که عاقد نبود زنگ زدیم گفت یکساعت دیگه میام

به پیشنهاد پرهام قرار شد این یکساعت رو در شهر چرخ بزنیم...

 هنوز باورم نمیشد احساس میکردم خوابم ...مگه میشد یه آدم مجازی که همیشه تو رویاهام میخواستمش در عرض یکماه بعد از اون همه سال انتظار شوهرم بشه؟

مدام درمورد این رویا حرف میزدیم ...یه سر اداره بابا رفتیم کلی تبریک شنیدیم بعد از اونم دوباره محضر کلی امضا کردیم ...

....

برگشته بودیم خونه رو مبل کنارش نشستم سریع لپتاپش روشن کرد ازم خواست انگشتم رو بذارم رو صفحه که اثر انگشتم ثبت بشه تا هروقت بخوام روشنش کنم...

ظهر بود بقیه میخواستن بخوابن من و پرهام تو اتاقم رفتیم پرهام دراز کشیده بود من یه لحظه دستم رو از دستش جدا نمیکردم...

هر از گاهی پرهام دستم رو میذاشت رو قلبش...

کلی آلبوم داشتم تک تک به پرهام نشون دادم بعد از اون بردم واسه مامان و پریسا

نوشته هام رو خوند کلی به سرتاسر اتاقم سرک کشید..


خیلی سخت بود رفتنشون عصری حرکت کردن قبل از حرکت کلی به مامان و بابا سفارش کرد که مواظب خانومش باشن....


تو راه مدام حرف میزدیم هربار میپرسید تو زن منی؟ یعنی من زن گرفتم....


همه چیز عجیب بود و سریع  خدایا من شاکرم چون با تموم وجودم دوستش دارم خوشحالم که عشقم رو دارم....خدایا مرسی


نظرات 5 + ارسال نظر
پرهام سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام عزیز دلم
خیلی دوست دارم
اولین سالگرد یکی شدنمون مبارک
هر چند نمی شه بهش گفت سالگرد چون قراره با تاخیر برگزارش کنیم
یه فکرایی تو سرمه ... انشاالله تو اولین وقتی که همدیگه رو دیدیم یه سالگرد ازدواج می گیریم خودمو خودت عزیزم

خیلی خوشحالم که دارمت خیلی ناراحتم که ازم دوری
نمی تونم هر وقت خواستم ببینمت
دیگه اینم یه بخشی از زندگی هستش دیگه باید باهاش کنار اومد عزیز دلم
خیلی دوست دارم خوشکلم
یه سالی گذاشت
انشاالله جشن بعدی تو خونمون باشه
دوست دارم عسلم
جیگریییییی من

Miss.Silent چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

هــوم پــس این آپ مربــوط به سـال پیــش ِ!!
تبـــریک میگم :*

نیاز دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 10:53 ب.ظ http://najvaaham.blogfa.com

دیدی این حس جدید در عین غریبه بودن چقدر ناب و دوست داشتنیه؟؟ برات خوشحالم..

الهه(جون جون) سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

تبریک

پری سا شنبه 5 شهریور 1390 ساعت 10:13 ق.ظ http://crayon.blogsky.com

می شه برامون تعریف کنی چه جوری بود آشناییتون؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد