شبا قبل از خواب ،تموم لحظه های این یکسال از ذهنم میگذره...
روزایی که آموزشی بود خیلی دلتنگ میشدم خیلی سختی میکشیدم...شبا قبل از خواب گوشیم رو به حالت ویبره و بلندترین صدا تنظیم میکردم زیر بالشتم میذاشتم که صبح اگه زنگ بزنه خواب نمونم...
روزا خیلی طولانی میگذشتند و پرهام معمولا دوروز یه بار زنگ میزد...اونم چند دقیقه...
*
روزای سختی رو گذروندم تا به اینجا رسیدم و هنوز افکار منفی دست از سرم برنمی دارن...خدایا چه زمانی به ثبات میرسه؟
*
دیروز زهرا سر کلاس بخاطر یه اتفاق گفت کاش من جای پرهام بودم...چقدر باهاش مهربون و خوبی....
امروز سرکلاس دوتا از بچه های کناریم داشتن باهم حرف میزدن شنیدم چی گفتن و دوباره پرسیدم چی گفتید؟گفت میگم خوش به حالت خیلی چیزا رو بلدی...
- آره من خیلی چیزا رو میدونم اما چه فایده وقتی از فرصتای شغلی هیچ استفاده ای نمیکنم؟
سلااام
هممممم
در نظر من تو یک ریتارددی بیش نیستی
بچم از هر انگشتش ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا هنر می پاچه
سلام گلم ! وقتی نوشته هات رو میخونم می بینم که چقدر من و تو شبیه هم هستیم حداقل عشق ورزیدنمون مثل همه .. اما خوب تو از من خیلی عا قل تر و اکتیو تری موفق باشی گل قشنگم
سلام
درست میشه اینقدر فکر و خیال نکن!
بیشترماها اینجوریم از افرصت ها استفاده نمیکنیم