شوهرخاله ماموریت رفته بود خاله دیشب و امشب مهمان خونه ما شد و هم اتاقی من ...دیشب تا صبح بیدار بودیم خاله از روزای مجردی و خاطره هاش حرف میزد...
و من تموم سعیم رو میکردم نخوابم چون میدونستم هیچ وقت چنین لحظه ای دوباره تکرار نمیشه...
حس خوبیه اینکه موقع خوابیدن تنها نیستی...
*
اعتراف میکنم هنوز پرهام رو کامل نمیشناسم ...
اعتراف میکنم از بعضی خصوصیاتم واقعا خسته شدم و باید عوض کنم...
*
احساس آرامشی که چندساعت پیش داشتم رو ندارم حالا تموم وجودم نا آرومه...احساس نفس تنگی عجیبی تموم وجودم رو فرا گرفته
نفس تنگیه ماله نخوابیدنه