تن بیمار من

از صبح حالم بده ، سرم حسابی سنگینه ، رو پا بند نیستم...

ظهر که بیدار شدم رفتم تو اون یکی اتاق دراز دراز افتادم از بابا مامان خواستم ماساژم بدن...تا شب نتونستم یک کلمه درس بخونم

اونقدر حالم بد بود که چندین بار بخاطر بی عرضگی و جسم بیمارم گریه افتادم...

پرهام باور نمیکرد وقتی میگم بیمارم یعنی عمق فاجعه....

کلی آبمیوه و شربت و میوه میخورم با مامان بابا میرم دکتر

فشارم ۸:۳۰ هستش بعد وصل کردن سرم زدن کلی آمپول تو سرم فشارم به ۹ میرسه....


حالا حالم خوبه....احساس خوبی دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد