خوشبختی یعنی این

۵ صبح یکشنبه رسیدیم ترمینال بابای پرهاماومد دنبالمون ولی از ماشین پیاده نشد منم بدون دست دادن با کلی رودربایستی پشت ماشین نشستم و پرهام جلو

میرسیم خونه از پله ها میرم بالا هر لحظه منتظرم مامان بیاد جلومون هرچی باشه ۱ ساله همدیگرو ندیدیم ولی تا چمدونام رو تو اتاق میذارم خبری نیست چون تو آشپزخونه هستش آروم قدم برمیدارم منتظر همچنان که مامان میاد تو هال پرهام میره طرفش و سلام میکنه منم پشت اون شروع میکنم احوالپرسی کردن

صبحونه میاره چون بابای پرهام پرواز داره به سمت یکی از کشورهای عربی

کم حرف تر از همیشه هستم و بابای پرهام هرازگاهی شوخی میکنه به من نگاه میکنه میدونم یه جورایی نسبت به من خجالتی هستش با پرهام باباش رو میبریم فرودگاه اونجا موفق به دست دادن میشم

برمیگردیم من کادوی روز زن مامان رو بهش میدم که یه گوشی موبایل و سیم کارته...میگه من نمیخواستم و...البته که بر میداره منو خوشحال میکنه

میرم تو اتاق بخوابم که قشنگترین صحنه رو میبینم نمیتونم جلوی خنده ی خودم رو بگیرم و دقایق طولانی به کار پرهام میخندم ( همین الان هم با یادآوری اون لحظه صورتم پر از خنده میشه)


*

بیشتر تلاشم رو میکنم که مامان رو به حرف در بیارم ولی هر بار به در بسته میخورم هراز گاهی حتی جواب هم ازش نمیشنوم و روزای آخر اونقدر بهم سخت میگذره که مدام به پرهام جلوی بقیه میگم منو ببر خونه...


*

بیشتر روزا صبح و عصر پرهام میرفت شرکت و من تنها تو خونه با یه مامان ساکت که با من حرف نمیزد


*


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد