معجزه شاید


- گاهی فکر میکنم معجزه شده بعد از همه تنش ها اینقدر باهم خوب شدیم...تصورش رو کن وقتی مسیج میزنم سریع جوابی میدی ، هراز گاهی خودت غافلگیرم میکنی با تموم وجودم میخوام پایدار باشه بودنت با این پررنگی...


- خونه بابای پرهام رو نصف کردن که شده دوتا خونه جداگانه و من واسم خیلی سخت بود که همسایه دیوار به دیوارشون باشم سخته چون نمیشه حتی بلند بلند حرف زد چون ممکنه بشنون ولی برای شروع زندگی چاره ای نیست ...

حقیقتا روزای اول همش کارم گریه بود چون کوچکترین و بزگترین وسایل به انتخاب بابای پرهام هستش...پرهام میگه چون بابا خودش داره پول میده من حق ندارم بگم این خوب نیست و...

حیاط بزرگه نصیب من و پرهام شده که یه باغچه نسبتا متوسط داره که تو اون درخت گردو و توت هستش...


- از مامان خواستم بهم آش دوغ یاد بده ولی خوب گفت به دختراش یاد نداده به منم یاد نمیده خودم باید یاد بگیرم

راستش هنوز تو دلمه ، بهش گفته بودم میخوام واسه بابام بپزم ( تو شهر ما آش دوغ وجود نداره) ولی خوب نمیشه کسی رو مجبور کرد زورکی یه چیز رو آموزش بده...




نظرات 2 + ارسال نظر
مهرگل جمعه 14 مرداد 1390 ساعت 11:21 ق.ظ

دیوونه ای ذیگه!
به من میگفتی یادت میدادم! یا از این سایت های اشپزی یاد میگرفتی
بعضی مواقع کفر منو درمیاری ها

رزا جمعه 14 مرداد 1390 ساعت 05:00 ب.ظ

خدا رو شکر که شرایط خویه..باید روح بزرگی داشته باشی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد