خواب بد


- بعد از نماز صبح با اصرار از داداش کوچیکه خواستم بذاره تو اتاقش بمونم که اجازه نداد با دست و پایی  درازتر برگشتم تو اون اتاق...


- چشمام بستم به رویا فرو رفتم خواب دیدم تازه از مشهد برگشتم و رفتم خونه بابای همسری در حالیکه اونا بهم زنگ نزدن واسه زیارت قبولی وقتی رفتم هم نه مامان تحویلم گرفت نه آجی کوچیکه...

اونقدر این خواب حقیقی به نظر می اومد که به محض بیدار شدن حساسیت ناشی از استرسم شروع شدش سعی کردم خودم رو آروم کنم ولی یاد این واقعیت افتادم که آجی کوچیکه و بابای پرهام  حتی زنگ نزدن وقتی برگشتم...

هرچند بابای پرهام تو این مدتی که عقدم یه بارم زنگ نزده اصلا نمیدونم بعد که قراره یه عمر با این آدما زندگی کنم میتونم فراموش کنم؟


- یه جایی از دلم خیلی چیزا مونده که میدونم باید یه زمانی به مامان بگم


- به این جایی رسیدم که دلم نمیخواد از خواسته هام بگذرم کاری که قبلا  همیشه تو زندگیم انجام دادم...


نظرات 1 + ارسال نظر
نگین شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 10:50 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

منم مثه تو هستم پرتو ...
یعنی هیچی رو به روم نمیارم و همیشه ناراحتیامو قایم میکنم ...
ولی به نظرم بهتره باهاشون درمورد ناراحتیایت حرف بزنی...حتما درک میکنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد