امروز من ....

- میره تو مغازه روبرویی ، از پشت میزم خیره میشم بهش ، اون لحظه مطمئنم که اگه هرجایی می دیدمش عاشقش می شدم از بس این مرد دوست داشتنی و مرموزه واسه من


*

امروز رفتم ترم جدید زبان ثبت نام کردم با اینکه میدونم کانون بهتر از جهاد دانشگاهیه ولی به دلیل همین مسافت و ترس از نا اشنا بودن کانون دوباره جهاد رو ترجیح دادم...

*

چقدر واسم اینجا فرق کرده ، یه خونه جدید و یه زندگی تازه من اینجا تشکیل دادم و الان وابستگی هام و وطنم دو شهر مختلف شده یکیش گرم و یکیش سرد

*

روزای اول همش گریه می کردم ، بعد از اون تصمیم گرفتم بزنم بیرون و خیابونا رو بشناسم  ، تو واحد همیشه با بغل دستیم حرف می زدم از زور تنهایی بی هم صحبتی ، گاهی تلفن برمیداشتم ۲ تا از این واحدی ها تبدیل شدن به دوتا دوست، بعد تر یه روز صبح بعد از یه گریه طولانی از دلتنگی ، پرسون پرسون رفتم جهاد دانشگاهی واسه تعیین سطح  ، تو کلاس زبان همه باهام مهربون بودن  ، سمیه از همه بهتر واسه من ، یه روز که خیلی غمگین بودم از کلاس زبان داشتم برمی گشتم یه آگهی دیدم یه طراح میخواستن واسه کارت ویزیت رفتم بالا صحبت کردم شدم طراح اون دفتر شلوغ و معروف شهر، همکارای اونجا شدن بهترین دوستای من ، الان با دفتری که پرهام واسم زده موندگار تر شدم پابند تر....



نظرات 2 + ارسال نظر
دو هویج دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 08:28 ق.ظ

ئه اونجام سرد ِ ؟
از تنور افتادی تو یخچال
آورین آورین حرکت ِ بزرگی کردی

desiree شنبه 10 تیر 1391 ساعت 04:04 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟
خیلی خوشحالم که بازم می نویسی
منم چند وقتی نبودم اما امیدوارم از این به بعد بیام و همیشه بنویسم
جای جدید رفتن و دوری از خانواده واقعا سخته اما وقتی کنار عشقت باشی و کار خودت رو هم داشته باشی و حسابی خودت رو سرگرم کنی عادت می کنی عزیزم نگران نباش هر روزت بهتر از روز قبل میشه
:*********

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد