- فردا شب عقد پسرخالمه (این پسرخالم رو خیلی دوست دارم چون پاک و مهربونه) خیلی دوست داشتم اونجا باشم
جشنش حسابی مفصله
*
پشیمون شدم کلاس زبان ثبت نام کردم اصلا نمی کشم که برم تصور کنید هر روز تبدیل شده به این:
صبح بلند شم صبحونه نخورده برم تو آشپزخونه شروع کنم غذا درست کردن از طرفی هم صدای تلویزیون رو بلند کنم تا بتونم سریال محبوبم رو فقط بشنوم....
معمولا ساعت ۹ غذام آماده می شه و میام دفتر ، تا ساعت ۲
سریع میریم خونه از زور خستگی زورکی غذا می خورم بعد اگه وقت باشه نیم تا یکساعت می خوابم بعد که بیدار میشم سرم همینجوری گیج میره( البته روزای زوج که نمیتونم بخوابم چون ساعت ۲/۴۵ کلاس زبانم شروع میشه)
دوباره سرکار تا شب ساعت ۹ گاهی هم ۱۰ بر میگردیم خونه....شام می خوریم ظرفا رو میذارم واسه صبح....
پرهام میشینه تلویزیون نگاه می کنه منم با موبایل رمان میخونم....تا وقتی که از زور خستگی چشمام باز نشن برم بخوابم...
*
اگه یه ذره کارم رو متنوع تر کنم بهتر میشه به پرهامم گفتم این سری می خوام برم شهرمون ، با اینکه می دونم اونقدر گرمه که حتی بیرون از خونه هم زورکی میشه رفت ولی باید برم
*
دوستتون دارم
عزیزم من معمولا شب ها غذا رو درست می کنم که صبح راحت باشم، گاهی هم اگه غذا یه چیزی مثل خورش باشه که بشه واسه یکی دو روز نگهش داشت بیشتر درست می کنم که روز بعدش دیگه لازم نباشه آشپزی کنم
از صبح نشستم آرشیوتو خوندم وتموم کردم خوشحالم برات که با عشقت ازدواج کردی و زندگی بالا و پایین داره پرهام و حتی خودت خیل تغییر میکنین مهم اینه که از کنار هم بودن لذت ببرین... موفق باشی عزیزم.. خوشحالم از اینکه با وبلاگت آشنا شدم .. زود به زود بنویس