سفری به شیرینی رویا


- ساعت 2:00 رسیدیم شهرمون ، با کلی معطلی آژانس رسید رفتیم در حیاط، چراغا همه خاموش بودند ، زنگ زدیم مادربزرگ و داداش کوچیکه اومدن در حیاط...


مامانینا خواب بودن، به محضی که صداش زدم با صدای بلند صدام زد فکر می کرد خواب میبینه چه شیرین بود این غافلگیری تا ساعت 4:00 بیدار بودیم خنده از رو لبای مامان و بابام ( عشقای زندگیم) دور نمی شد...

فردا صبح ( پنج شنبه ) خالینا با خبر شدن اومدن تا عصر خاله هام و دخترخاله و پسرخانه ( از یه شهر دیگه) اومدن دیدنم ، شام هم اونجا بودن...

عمه و پسرعمه هم شب اومدن

با یکی از دوستام که چند دقیقه دم در اومد و رفت...

 پنج شنبه ظهر هاردم رو دادم به یکی از دوستای بابام که فیلم بریزه برامون


*

جمعه صبح با رزی و مبین جمعه بازار رفتیم و پرهام و بابا هم با هم بودن ، کلی فیلم و سریال خریدم...


شب جمعه پرهام رو تنها گذاشتم با دوستام رفتیم پارک ، تو همون حین متوجه شدم دختردایی اومده دیدنم برگشتم ، بعد از رفتنشون ساعت 23:00 اومدن دنبالم رفتیم باز پارک...

کلی خوش گذشت

*

شنبه گ+ن+اوه  رفتیم، بازارش افتضاح گرون شده بود من همیشه کلی خرید می کردم ولی اینبار فقط دو تا کیف و یه شلوار برای پرهام و جوراب

شب شنبه، کلی ورق بازی کردیم.... با پرهام ، پسرخاله و دخترخاله

بعد از اون سه ماشینه رفتیم کنار دریا،

با دخترخاله کلی کنار ساحل رو ماسه قدم زدیم، آقایون فوتبال بازی کردن آخر سر ماها حتی مامانم وسطی بازی کردیم...

خیلی کیف داد مخصوصا موقع هایی که پرهام به من گل می داد بقیه متهمش می کردن به زن ذلیلی

*

یکشنبه تو راه برگشت به  خونه مامانینا بودیم، غذا از بیرون خریدیم رفتیم خونه...

شب یکشنبه هم رفتم خونه رزی ، کادوی خونه بهش پول دادم چون وقت نشد برم خرید....

یه ناراحتی کوچولو با افسی پیدا کردم حالا شاید بعدها در موردش بنویسم...

ساعت 00:00 هم برگشتم خونه...

دوشنبه صبح هم راه افتادیم واسه این شهر....


خدایا همیشه خانوادم رو سالم نگهدار....سالم و شاد....

نظرات 4 + ارسال نظر
مسافر سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 01:52 ب.ظ http://sanbad.blogsky.com

سلام

مطالبتون خیلی قشنگن....

به ما هم سر بزن...

.:: موفق باشین ::.

آستاره سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام خانومی .. رسیدن بخیر

آستاره سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 07:02 ب.ظ

عیبی نداره عزیزم.. شما خوب باش... اونا میخوان به شما بگن که فکر نکن چون پسر ما دوستت داره ما هم مجبوریم دوست داشته باشیم..
بهشون این حق رو بده.. بذار اونا هم مثل پسرشون، به خاطر خودت دوست داشته باشن.. نه چون پسرشون رو دوست دارن مجبور بشن شما رو هم دوست بدارن!

آستاره اصلا حرفت رو قبول ندارم
اگه برای پسرشون ارزش قائل باشن باید بخاطر اون به من احترام بذارن....
داماد کوچیکشونم از روی اجبار انتخاب کردن ولی اون احترامی که براش می ذارن بیا و بین

*
من آدمی هستم که کمتر از کسی بدم میاد ولی واقعا کنارشون حس بدی بهم دست می ده بخاطر بی توجهی هاشون

چون هیچکاری نکردم حتی بخاطر پسرشون دور از خانواده ام هستن
خودم کار می کنم تا بتونم خرج خونه رو در بیارم........

مهم نیست

آستاره چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام عزیزم.. یعنی دوست داری به خاطر کسی دیگه دوست داشته باشن؟؟!! من دوست ندارم.. پرتو من همیشه دلم میخواد همه من رو برای خودم دوست داشته باشن! برای کارهام .. شاید مهربونی هام شاید خوبی هام.. و تقریبا هم همینجور می شه.. البته مادر شوهر و خواهر شوهر ندارم ببینم اونا چجوری اند! البته نمیخوام شما رو ناامید کنم ها اما من اگه مادر شوهر یا خواهر شوهرم بهم بی توجهی کنن، خیلی ناراحت میشم و قبل از ازدواجم ازشون خواهم پرسید که واقعا من رو میخوان برای پسر یا داداششون یا نه! چون اصلا تاب نمیارم.. مثلا من خودم خواهر شوهرم.. یه زنداداشم رو به خاطر خودش دوست دارم خیلی زیاد اما یه زنداداشم رو به خاطر داداشم و اون همیشه سوئ استفاده میکنه! .. هعی دنیای بدی ست خواهرم...
خصوصی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد