- از پریشب که فهمیدم کلی ادا و اصول در اوردم ، پریشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم به پرهام میگم گرسنمه ، آخرشم خودم رفتم برای خودم نیمرو درست کردم خوردم ۱ ساعت بعد دوباره خوابیدم...
- دیروز عصر پرهام کلی آجیلای مقوی خرید اورده گذاشته دفتر که من خودم رو تقویت کنم...
- دیشب کل ظرفا رو پرهام شست ، غذا رو گرم کرد و منم استراحت کردم
- کشک بادمجان هم درست کردم که اگه دم دمای صبح بیدار شدم بخورم که بیدار شدم ولی گرسنه ام نبود موند واسه یه روز دیگه
- خدا به دادش برسه هنوز معلوم نیست و امروز دقیقاْ ۵ روز گذشته من اینجوریم ...
- این شب بیدار شدنا همش از نگرانی هستش ، هیچی در مورد این وضعیت نمیدونم ، خانواده ام هم کنارم نیستن دیشب تو خواب دوباره شروع به حرف زدن کردم که پرهام صدام زد صبح گفت هی می گفتی مامانتو می خوای...
دروغ چرا ترسیدم، می ترسم از اینکه اینجا تنهام، چندماه دیگه که گنده شدم نمیتونم رفت و آمد کنم به دفتر باید تا اون موقع یه نفر کمکیم بیارم...
ولی با تموم وجود این بچه رو می خوام و هر کاری می کنم که وجود داشته باشه
ایشالا که واقعا بچه ای باشه و با اومدنش خوشحالت کنه :*
وای عزیزم حامله ای؟
عزیزم. پرتو. برات خیلی خوشحالم. انشالله که هستش این بچه ی نازت. برات دعا می کنم.
سلام بیشتر مطالبو خوندم خوشحالم بهم رسیدین نمیدونم چرا احساس میکنم از بندرعباسی چون من خومم از بندرعباسم