پرهام امشب میره تهران و من تو این شهر هیچکسی رو ندارم که بهش بگم شب بیاد پیشم...
دیشب همش تو ذهنم کنکاش می کردم کی رو دارم که آشناس و بیاد پیشم...
من دیوار به دیوار خانواده پرهامم ولی اینقدر مامانش با من سرده که احساس می کنم غریبه ان...
درستش اینه که شب من برم اونور بخوابم ولی حاضرم تنهایی تو خونه باشم ولی نرم...( پرهام راضی نمی شه تنها تو خونه باشم)
پرهام قول داده به دوستش بگه که خانومش و بچش این 2 شب بیان پیش من و از طرفی صبحا من مغازه دارم باید بیام سرکار و....
پاک گیج شدم ، بهم ریختم ، نمیدونم باید چیکار کنم...
احتمالا برم خونه مامانشینا ...ساعت 10 شب بعد از شام برم و صبح قبل از صبحونه خوردن بیام خونه
شایدم اجازه بدم پرهام به دوستش بگه خانومش و بچش بیان اینجا
- متنفرم از این وضعیت
:( عزیززززم کاش من بودم می اومدم پیشت
من تا حالا زیاد پیش اومده شب تنها باشم. بد هم نیست. تنهایی هم عالی داره!
سلام عشق من
منم این بار که مامی اینا رفتن شمال تنها شدم...دلم نمی خواست مزاحم کسی بشم و از طرفی دلم می خواست با کسی باشم که بهم خوش بگذره چون امکان پذیر نبود تنهایی رو ترجیح دادم. خدا می دونه تا صبح چی به من می گذشت تو این خونه بی در و پیکر... ولی تنهایی و ترس هم عالمی داشت
انتخاب با خودته...سعی کن فقط به این فکر کنی خودت چطوری راحت تری و بهت خوش می گذره.
سخت نگیر قرار نیست همیشه آدم تو یه وضعیت باشه