روزایی که گذشت بدون تو

 چهارشنبه


- ساعت 12 با نگار ( عروس عموی پرهام) خرید رفتیم، کلی گشتیم به دعوت من بستنی خوردیم ، همش منتظر بودم مامان پرهام زنگ بزنه ناهار دعوتم کنه خونشون  خبری نشد

ساعت 13:30 بود که آجی دوست پرهام زنگ زد ناهار دعوتم کرد خونشون ، منم قبول کردم ( حس خیلی بدی داشتم )

ساعت 14 با خرید به بسته بسکوییت شکلاتی از نگار جدا شدم  خونشون رفتم تا 16 اونجا بودم حسابی خوش گذشت مخصوصاً بچه خانوم دوست پرهام اینقدر شیرینه و دوست داشتنیه ، خیلی ذوقم رو می کرد همش می گفت آله آله... ( دوست پرهام با خانواده اش زندگی می کنه )


-  بعد از ظهرم قبل از رفتن هم خانومش هم آجیش گفتن که اگه شب تنهایی میایم پیشت ...


- مغازه رفتم 20 رسیدم خونه ، دریغ از یک زنگ که مامان پرهام بزنه بگه حالا که پرهام نیست کجایی، ناهار چی خوردی و...

 همون موقع زنگ زد گفت شب اگه تنهایی بیا اینجا منم گفتم حالا بعد میام...

یه خورده کیف دوختم ، بعدم وسایل مونتاژ کارت عروسی رو برداشتم با کارت عروسی رفتم خونشون

اصرار کردن واسه شام ، گفتم خوردم(  خورده بودم این دفعه واقعا) ...


--- دلم گرفت بخاطر اینکه یه زنگ نزد حتی وقتی رفتم خونشون نپرسید کجا بودی، چهارشنبه خیلی حس بدی داشتم تا قبل از اینکه آجی دوستش بهم زنگ بزنه...


- پنج شنبه 

- حسابی کار رو سرم ریخته بود و می خواستم برای بابای پرهامم کادو بخرم...

ساعت 12 از مغازه زدم بیرون ، با یکی از مشتری هایی که کارش رو باید راه می انداختم رفتم خرید...

خیلی گشتم یه پیراهن خریدم ( خیلی گشتم به معنی اینه که 3 بار کل یه مسیر رو چرخیدم)،بعد یه خورده میوه و برای اولین بارم موسیر خریدم که درست کنم ببینم خوب میشه یانه...

بزور خودم رو با مشتریم رسوندم مغازه ، پاهام نا نداشت. شب واسه شام کل خانواده دوستش رو دعوت کردم خونمون


- تو مغازه ساعت 15 حالم بد شد یعنی مثل پارسال شدیدا افت فشار پیدا کردم که رو سرامیکا دراز کشیدمتا مشتریم رفتم واسم آبمیوه خرید . خوب که شدم پا شدم کارش رو راه انداختم ساعت 18 رسیدم خونه

دریغ از یه زنگ که باز بگه من کجام....


- کادوی بابای پرهام رو آماده کردم ، یه کارت پستال اختصاصی هم براش چاپ زدم بردم خونشون و کاش نمی بردم

بدترین استقبالی که می شد رو انجام دادن....

به باباش که دادم گفت باید دیشب به من می گفتی چرا خریدی من نمی خوام

مامانشم گفت پیراهن خیلی داره ( هنوز حتی کادو رو باز نکرده بودنا) همشم تو زیرزمین داره می پوسه باید قبلش می گفتی تا بهت بگم چی بخری  و باز گفتن گفتن....

من دیگه نموندم رفتم خونه ، اشکام همینجوری سرازیر شده بود به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا واسش خریدم...

مامانش زنگ زد ( اونقدر زیاده روی کرده بودن که خودش خجالت کشید برای لحظه ای پشت تلفن مهربون بود) گفت: نشد بگم ناهار هستا بیا بخور

گفتم خوردم

پرسید: چی خوردی ، جواب شنید ساندویچ....

بعدم تشکر کرد، بهش گفتم من شام مهمان دارم شما هم بیاید که گفت نمیشه آقا همین یه شب اینجاست...


- شب آجی و خانوم دوستش اومدن مامان و باباش خونه مونده بودن منم غذا رو براشون فرستادم...

مامان پرهام هم یه سر اومد تو حیاط ، بالا نیومد یه نیم ساعتی مهمانا تو حیاط نشستن پیش مامان پرهام، هرچی اصرار هم کردم نیومد بالا...واسه شام هم گفت خوردیم...


- تا صبح سحر و سمیرا پیشم بودن و حسابی خوش گذشت تا 4 صبح بیدار بودیم داشتیم کیف می دوختیم سحر یه جا کارتی دوخت، سمیرا هم کیف پول و منم همینطور


جمعه

ناهار پختم با سمیرا قابلمه رو برداشتیم رفتیم خونشون


- بعد از ظهر پرهام برگشت ، خیلی ابراز دلتنگی کرد گفت هرجایی که می رفتیم یاد تو می افتادم به محضی که ماشین بخریم جاهایی که رفتم می برمت...

فهمید چقدر اذیت شدم دیروز تا حالا مدام ابراز علاقه می کنه...




نظرات 1 + ارسال نظر
سارا شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 01:14 ب.ظ http://haleman.blogsky.com

خواهشا این بشه برات درس عبرت که محل مادرشوهرت نذاری!
بعضیا رو باید سگ محل کنی تا ادم بشن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد