امیدم


پرهام خیلی دلم هواتو کرده

کاش هفته قبل بود

کنارم نشسته بودی و مدام سربه سرم میذاشتی من قیافه نیمه جدی به خودم میگرفتم با شدت تموم اسمت رو فریاد میزدم....

دلم برای آغوشت تنگ شده

برای نوازش کردن صورت...

دلم برای تک تک ثانیه های حضورت پر میزنه....



خیلی دوستت دارم تو همه زندگی منی...همه امید من

من و روزهای تکراری

روزایی که پرهام اینجاست خیلی زود میگذره

زودتر از اونی که فکرش رو میشه کرد...

روزایی که مامان خونه نیست سخت میگذره...

سختتر از اونی که فکرش رو میشه کرد

ولی اینبار بخاطر حضور پرهام حسابی زود گذشت...

*

قید فنی حرفه ای رو زدم ترجیه دادم این ۱۱ روزی که پرهام اینجاست تموم ۲۴ ساعت روز با او باشم...

صبح ها که از خواب پا میشدم حداقلش باید برنج رو درست میکردم که بابا مثلا خورشتش رو از بیرون بیاره...

عدس پلو و استانبولی رو از بیرون اورد

روزای دیگه من ماکارونی پختم با غذاهای مرغی....

آشپزی واسم نفس گیره ، تموم تلاشم رو میکنم که خوب بشه ولی هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم هنوز دستم کنده...

*

تو این ۱۱ روز فقط یه ناراحتی جدی با پرهام داشتیم که اونم چندساعت بیشتر طول نکشید و پرهام پیش قدم شد برای برطرف کردن جو سنگین مابینمون...

*

از شنبه که پرهام رفته خودم رو تو اتاقم حبس کردم ساعت هام رو به بطالت میگذرونم...

*


پست قبل برای خودم نوشته بودم....

*

دوستتون دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکوت تلخ


این روزها تو سکوت تلخی به سر میبرم...


*

پرهام شنبه بعد از ظهر برگشت به شهرشون

*

مامان 5 شنبه شب از سوریه برگشت...


لحظه دیدار

کمتر از یکساعت دیگه میتونم ببینمش و دوباره تو چشمای مهربونش خیره بشم

خدایا شکرت بخاطر بودنت در کنارمون

خالی یعنی من

- بیشتر از 12 ساعت خوابیدم و هنوز دلم میخواد بخوابم...

- دیروز تا حالا دکتر خودم شدم از داروخونه قرص کپسول گرفتم سرساعت میخورم به این امید که بهتر بشم...

- دنیای درونم عجیب خواب رفته ،هیچ حس و اشتیاقی نداره ،گیجه گیج...گاهی فکر میکنم شاید پشت این سرماخوردگی های مکرر و طولانی بیماری دیگه ای هست...

- عکسا رو بردم برای چاپ و امروز قراره تحویل بگیرم ، اولین سفارش جدی بود که گرفتم ،متوجه شدم چقدر کار عکاس ها سخته ،خیلی چیزا در مورد عکاسی نمیدونم ولی راغبم به این شغل...

- این روزها چنان صورتم بی روحه که هرکسی از دور متوجه میشه بی روحه بی روح عاری از هرنگی حتی از نوع مصنوعی...

- در گذشته شنیده بودم که" آدم ها بیشتر حرفای جدیشون رو در شوخی میزنن" چقدر به این جمله عقیده دارید؟ درسته اصلا؟

فریب خود ممنوع

فاصله ها روز به روز بیشتر میشن

معیارها به فراموشی سپرده شدن


چشمم رو بستم رو تموم کارایی که دوست داشتم انجام میشد نمیشه


شاید چیزی به زبون نیاره اما عجیب دردناکه باورکردن شکست خودش