راهی داره


برگشتم آرشیو وبلاگای قبلیم رو میخونم بعضی قسمتا رو میذارم ادامه مطلب...


جالبه در گذشته همیشه در حسرت این بودم که یه بار اون پیشقدم بشه اونقدر خواستم که تبدیل شده به یه آرزوی محال


نمیخوام مثل اون آدمی بشم که همه عمرش گفت و گفت و هیچ وقت عملی نشد ....


اون نمیخواد اگه میخواست با یه بار گفتن من عوض میشد...


از این به بعد سعی میکنم آدم باشم و نخوام درکم کنه بهم توجه کنه...


از این به بعد برای خودم زندگی میکنم ...


بسه منتظر شدن واسه خوب شدن آدمی که خودش دوس داره بد باشه...


هرکسی راهی داره برای ترک کردنم بهم بگه لطفا

ادامه مطلب ...

هرکی پسورد خواس بهم بگه


- امشب دوباره باهم بحث داشتیم البته شروع کننده این بحث من بودم یه تبلت گذاشتم یه سایتی واسه فروش دلم میخواست اظهار نظر کنه بره سایت رو ببینه و....

دلم میخواست کمک کنه ولی خوب بعد از بحث کردن گفت من اصلا دخالت نداشتم تو خریدش اینجوری هم قبول ندارم


- بهش گفتم بیا 20 روز بی خبر باشیم گفت نمیخوام...


- بعدشم کلی قربون صدقه اش رفتم و عذرخواهی کردم بخاطر حرفام ولی دریغ از یه ابراز علاقه یا بعدش مسیج زدن او...


- حتی ادرس وبلاگمم فراموش کرده خودش گفت وقتی گله کردم یه سر نمیزنی ببینی چی نوشتم...


- من خیلی ازش دلگیرم خیلی زیاد ، حس میکنم خیلی کوتاهی کرده در حقم حسرت خیلی چیزا تا ابد به دلم میمونه ولی تموم شد دیگه نمیخوام هیچ انتظاری ازش داشته باشم به عنوان یه شوهر...


- خیلی این وسط غرورم رو شکستم خیلی زیاد امشب براش میل زدم  متنش رو پست قبلی گذاشتم هرکسی خواست بخونه بهم بگه تا پسورد بهش بدم...


- مقصر خودم بودم که اینجوری شدش...از بس پنهون کاری میکنم نمیذارم مامانینا هیچی بفهمن ولی خسته شدم ...خدایا بهم صبر بده این دوماه هم تحمل کنم تا هم خونه بشیم شاید بهتر بشه...


نامه ای که براش نوشتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خسته شدم از...

پست تلفن بهش میگم:


- من مشکل دارم تحمل ندارم دیگه حتی برای یه روز ، وقتی اینجوری میشه حتی به خودکشی هم فکر میکنم نمیتونم

5 سال کلی سختی کشیدم 2 سالم اینجا

توکه میدونستی عوض نمیشی چرا اومدی باید میرفتی خواستگاری یکی دیگه ، توهمه جدایی هامون ما فقط همین یه مشکل رو داشتیم وگرنه مسئله دیگه ای باهم نداشتیم

تو اشتباه کردی اومدی خواستگاری من ، چون 5 سال من تحمل کرده بودم دیگه صبری واسم نمونده بود تو باید با یکی از ازدواج میکردی که هیچ سختی نکشیده بود و میتونست اینارو تحمل کنه...

من مشکل ندارم با تو فقط قبلش بهم خبر بده بگو فلانی ازدستت ناراحتم 1 هفته نمیخوام صداتو بشنوم اگه من زنگ زدم هرچی تو میخوای بگو

بگو من سرم شلوغه امروز نمیتونم فقط قبلش خبر بده بی خبر نذار


*

امروز از صبح فقط یه مسیج به من زد عصرم که واسش نوشتم میخوام برم بیرون هیچ جوابی نداد ، تو بازار بهش زنگ زدم 2 تا بوق خورد و بعدش قطع شد هرچی زنگ زدم خاموش بود

تموم تنم میلرزید برگشتم خونه با دستای لرزون یکی از کارتای شرکتش رو پیدا کردم با اینکه میدونستم این تلفن شرکتش نیست چون 9 داشت شرکتش باز زنگ زدم گفت دردسترس نمیباشد

هراسون داشتم میگم دنبال کارت جدیدش که خودش زنگ زد گفت گوشیم شارژ نداشته خاموش شده...

ساعت 10:30 افطار نمیکنم چون حالم خوب نیست تموم روزم به انتظار گذشت انتظار واسه مردی که قول داد عوض بشه نشدش

بعدا که حرف میزنیم بهش میگم تا حالا شده از من بدت بیاد؟ میخنده میگه زیاد و بعد میگه شوخی کردم اصلا نشده

بهش میگم حتی روانشناسا هم ثابت کردن ادما حرفای جدیشون رو تو شوخی میزنن...........

میگه سرم شلوغ بوده میگم حداقل میتونستی بنویسی سرم شلوغه شب بهت زنگ میزنم خبر بده....

*

این مرد منو پیر میکنه یه روز اونقدر خوبه که من ساده فکر میکنم همه اتفاقات بد تو خواب افتاده و اون عوض شده ولی باز....

بهش گفتم اگه میدونستم این رفتارا رو ادامه میدی هیچ وقت زنت نمیشدم.........


الان دلم حسابی ازش گرفته خسته ام خدایا ، هیچ شور و شوقی ندارم واسه مراسم ازدواج هیچی...........

عادت


از چندساعت پیش که اون پست رو نوشتم حس بدی دارم نمیخوام غر غر کردن عادتم بشه :)



این پست رو میذارم که اون قبلی بره زیر.....

کاش رویا بود همه چیز

*

کاش زندگی مثل بعضی از فیلما بود


دلم میخواست مامان هر از گاهی بهم زنگ میزد کلی حرف میزدیم  ازپسرش و کارایی که انجام میده


آجی کوچیکه چندماهی هست عقد کرده و من وقتی از کارا و رفتارای مادرشوهر اون خبر دار میشم دلم میخواد که مامان هم  اینجوری باشه

مگه قراره چندبار این لحظه ها واسم تکرار بشن


*

اونجا که بودم یه بار که مامان دلخور بود پرهام گفت چیزی نگو ولی باهاش حرف زدم خیلی آروم گفتم مامان از این ناراحتید که زن از جنوب گرفته؟

گفت نه

گفتم فکر میکنید خانواده من دوست داشتن دور از من بشن؟ واسه من و پرهام هم سخت بوده ولی خوب دست خودمون نبوده دوست داشتنمون ...درسته تو انتخاب عروس تصمیمی نگرفتید ولی به خدا دلسوز تر از اجی بزرگه و کوچیکه براتون میشم...نمیگم من اندازه اونا دوست داشته باشید ...

اگه دیدید عروس خاله بیتا کاری کرد دلتون خواس به من بگید براتون انجام میدم

اگه دیدید عروس زن عمو مینا کاری کرد فقط بگید واستون انجام میدم

به خدا بهتر از هر عروسی واستون میشم اگه نشدم یه سال بعد بگید بیا از پرهام جدا بشو میشم....


و کلی بوسیدمش کاری که همیشه انجام میدم

قبل از اون حرفا وقتی دیدم ناراحته واسش گل خریدم اونم از پولی که مامانینا واسه خودم داده بودن...

یه بار دیگه که بازار بودم بازم واسش خرید کردم نمیدونم دیگه چی میخواد...


*


الان پر از دلخوری هستم نمیخوام خودمو بُکشم تا منو دوس داشته باشن ، من نهایت شاد بودن رو برای هرکسی میخوام ، آدمای اطرافم خوب منو میشناسن پس حق من نیست این بی توجهی ها...


*


تو رو رو دوس دارم


 با لحنی که به نظر من خشن میاد میگی مسلما مامانینا نمیان بیان چیکار ماشینم خرابه خودم میام دنبالت

من با سردرگمی بهت میگم : تو حداقل اینجوری نگو یعنی فکر نمیکنی تو این ۲ سال که یه بار سر نزدن حداقل باید بیان دنبال عروسشون 

- نه ، راه طولانیه

- این که دلیل نمیشه....حداقل تو بهم بگو درکم میکنی میدونی باید بیان اما نمیتونی مجبورشون کنی 


*

تو رو دوست دارم بیشتر از همیشه ، حتی با تموم موقعیت نشناسی های تو