حضورش در این دنیای مجازی


- بعد از چند روز v p    n درست میشه میتونم وارد فیس بوک بشم اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه دوست جدید هست باز میکنم و اسم رو میخونم تعجب میکنم اسم و فامیل پرهام رو میبینم احتیاط میکنم وارد صفحه اش میشم هیچ توضیحی نمیبینم جز اینکه تازه عضو شده

صبر نمیکنم تا صبح از خودش بپرسم پیشنهادش رو قبول میکنم و شکم به یقین تبدیل میشه...

پراز خوشحالی میشم حضورش یه جور خاصه پر از آرامشه حتی تو این دنیای مجازی ...


- دیشب نشستم عکسای آشپزی رنگین رو دانلود کردم پیشنهاد میکنم حتما یه سر به این وبلاگ بزنید آموزش های قشنگی گذاشته...


- هیچ تصوری از خونه جدید ندارم چون اشپزی و کارای خونه اصلا بلد نیستم

خواب بد


- بعد از نماز صبح با اصرار از داداش کوچیکه خواستم بذاره تو اتاقش بمونم که اجازه نداد با دست و پایی  درازتر برگشتم تو اون اتاق...


- چشمام بستم به رویا فرو رفتم خواب دیدم تازه از مشهد برگشتم و رفتم خونه بابای همسری در حالیکه اونا بهم زنگ نزدن واسه زیارت قبولی وقتی رفتم هم نه مامان تحویلم گرفت نه آجی کوچیکه...

اونقدر این خواب حقیقی به نظر می اومد که به محض بیدار شدن حساسیت ناشی از استرسم شروع شدش سعی کردم خودم رو آروم کنم ولی یاد این واقعیت افتادم که آجی کوچیکه و بابای پرهام  حتی زنگ نزدن وقتی برگشتم...

هرچند بابای پرهام تو این مدتی که عقدم یه بارم زنگ نزده اصلا نمیدونم بعد که قراره یه عمر با این آدما زندگی کنم میتونم فراموش کنم؟


- یه جایی از دلم خیلی چیزا مونده که میدونم باید یه زمانی به مامان بگم


- به این جایی رسیدم که دلم نمیخواد از خواسته هام بگذرم کاری که قبلا  همیشه تو زندگیم انجام دادم...


نهایت دوست داشتن


- قبل از تاهل به شدت از کلمه جیگر متنفر بودم اونقدر که اون رو از کسی هم میشنیدم یه حالتی از چندش تموم وجودم رو در بر میگرفت

پرهام متوجه حساسیت من شده بود و تو روز شاید ۲۰ دفعه این کلمه رو بکار میبرد و کیف میکرد...

اما الان یه جور دیگه شده این کلمه مملو از معنی دوست داشتن شده :-" وقتی نوشته میشه یعنی نهایت دوست داشتن هنوز معادلی واسش پیدا نکردم :))


- دیشب عنوان یه وبلاگ ترغیبم کرد اینو بفرستم واسه پرهام در نتیجه واسش نوشتم : h4ki mese to nemi6e

داداش کوچیکه یه لحظه گوشیم رو برداشت که ساعت رو ببینه به جای ساعت مسیج رو صفحه رو خوند...

این داداشای منم وقتی چیزی رو میفهمن محاله رازداری کنن  به همه سعادت میدن که باخبر بشن...

نتیجه این شدش که هر چنددقیقه یه بار داداش بزرگه و کوچیکه با لبخند پهنی به اتاقم می اومدن میگفتن هیشکی مثل کی نمیشه؟

هرچی گفتم بابا کتاب مریم حیدرزاده رو میخواستم به یه نفر معرفی کنم فایده نداشت که :-l



معجزه شاید


- گاهی فکر میکنم معجزه شده بعد از همه تنش ها اینقدر باهم خوب شدیم...تصورش رو کن وقتی مسیج میزنم سریع جوابی میدی ، هراز گاهی خودت غافلگیرم میکنی با تموم وجودم میخوام پایدار باشه بودنت با این پررنگی...


- خونه بابای پرهام رو نصف کردن که شده دوتا خونه جداگانه و من واسم خیلی سخت بود که همسایه دیوار به دیوارشون باشم سخته چون نمیشه حتی بلند بلند حرف زد چون ممکنه بشنون ولی برای شروع زندگی چاره ای نیست ...

حقیقتا روزای اول همش کارم گریه بود چون کوچکترین و بزگترین وسایل به انتخاب بابای پرهام هستش...پرهام میگه چون بابا خودش داره پول میده من حق ندارم بگم این خوب نیست و...

حیاط بزرگه نصیب من و پرهام شده که یه باغچه نسبتا متوسط داره که تو اون درخت گردو و توت هستش...


- از مامان خواستم بهم آش دوغ یاد بده ولی خوب گفت به دختراش یاد نداده به منم یاد نمیده خودم باید یاد بگیرم

راستش هنوز تو دلمه ، بهش گفته بودم میخوام واسه بابام بپزم ( تو شهر ما آش دوغ وجود نداره) ولی خوب نمیشه کسی رو مجبور کرد زورکی یه چیز رو آموزش بده...




شب زنده داری


- با شروع شدن ماه رمضون ،شب زنده داری من هم شروع شده

میشینم پای کامپیوتر ، فتوشاپ رو باز میکنم و عکسای عقد دوستم رو روتوش میکنم و از طرفی kmplayer همزمان باز هستش فیلم پخش میکنه من گوش میگیرم و به کارم میرسم هر از گاهی هم وبلاگ گردی میکنم...


- وقتایی که حوصله ام سر میره به فیس بوک میرم افراد مشهوری که دوست دارم رو سرچ میزنم و نگاهی به پروفایلشون میکنم


- این روزا  خدا رو شکر رابطه دوستانه ای با پرهام دارم و البته اونم مراعات میکنه...


- دوستتون دارم........

نظر بدید


- همسایه رزی اینا یکی از دخترای فامیلشون رو دادن به یکی از همشهری های پرهام و چند روز پیشم عروسیش رفته بودن اون شهر

حالا که برگشته پیغوم فرستاده که به پرتو بگو سریع برداره بره از بس این آدما خوب و مهمون نواز هستند...

من از روز خواستگاری به بعد حسرت خیلی چیزا به دلم موند اونقدرتشنه محبت هستم که کارای آجی بزرگه رو با۳ بار زنگ زدنش تو حین مسافرت تموما فراموش کردم و حالا شده واسم دوست داشتنی ترین فرد تو خانواده


- دیروز داداش بزرگه گفت دوتا دوستامم میخوام بیارم واسه عروسی

نمیدونم تا چه حد حرفش درست باشه ، چیزی نگفتم فکر که میکنم درسته به مامان و پرهام گفتم من جشن نمیخوام اما باز میبینم ممکنه بعدها پشیمون بشم


- دوباره با پرهام سر مسئله مسیج بحث کردیم البته با لحن دوستانه و هیچ فایده ای نداره عوض شدنی نیستش

با تغییر رفتار پرهام مقصر خودم رو میدونم چون این من بودم که رو بهش دادم که به خواسته هام بی توجهی کنه خود کرده را تدبیر نیست...

با شناختی که از مرد جماعت پیدا کردم میدونم اگه بداخلاقی کنم اگه ابراز ناراحتی کنم بجای اینکه از دلم در بیاره ازم دورتر میشه...

من همه این چیزا رو که میبینم بخاطر بعضی مسائل چشم پوشی میکنم ولی میدونم یه جایی از زمان اگه نخواد جبران کنه همه زخمام سرباز میکنن ...


- شب خونه مبین با رزی رفته بودم سوغاتی که مشهد به پیشنهاد و انتخاب من شریکی واسه مبین خریده بودیم پیش رزی بود و قرار بود یه چیز دیگه هم بخریم به مبین بدیم امروز فهمیدم رزی به اسم خودش به مبین داده

ناراحت شدم با اینکه بهشم گفتم ولی هنوز ناراحتم حداقل باید قبلش بهم میگفت هرچند به روی مبین نیوردم و بهش گفتم سوغاتیم رو فراموش کردم بیارم و تابلو بود که تا الان ندادم یعنی هیچی نخریدم هنوز واسش...


- مبین  چندماهی میشه با یه مرد مسن به قصد ازدواج دوست هستش و اون آقا به بهونه مریضی رفته بود شهرش یعنی تهران

حالا ۶ ماه میگذره هر روز امروز فردا میکنه واسه برگشتنش با بهانه های مختلف یه بار عمل بعدش عمل زیبایی بعد مهمان و....

جدی با مبین حرف زدم گفتم شاید این یارو زن داشته باشه لااقل ادرسش رو بگیر تا تحقیق کنم میدونم تند روی کردم ولی هرچی باشه دوستمه نمیخوام مث یه دوست احمق کنار وایسم تشویقش کنم به ادامه ارتباطی که نمیدونم چی میشه...بهم قول داد تا دوماه دیگه صبر کنه و اگه نیاد این رابطه رو تموم کنه...


- امروز عکسام از عکس پرینت رسید و بیشتر از ۱۰ بار عکسا رو نگاه کردم و از هنر خودم لذت بردم ...


- نظرتون درمورد جشن عروسی چیه؟


لحن دوستانه من و تو


- امشب لحن دوتاییمون دوستانه شد من اعتراف کردم که خیلی پوست کلفتم که بعد از همه این اتفاقات بازم اینجوری دوستش دارم

وقتی بخاطر یه موضوعی قسم دروغ به جون خودش خورد دعواش کردم بهش گفتم : من گفتم که قراره سعی کنم کمتر دوستت داشته باشم ولی هنوز که اینجوری نشده حق نداری قسم دروغ جون خودت رو بخوری...


- دلم یه دوربین حرفه ای نیکون میخواد پشیمونم حسابی که تبلت خریدم چون استفاده خاصی ازش نمیکنم


-سایت خوب واسه دانلود فون پیدا کردم.......