انرژی منفی در حد تیم ملی :))

- دیروز بعد از مسافرت اولین بار بود خونه مادرشوهرم می رفتم ( شب قبلش به پرهام دوتا ماهی شیر داده بودم برده بود) سلام کردم و فقط جواب سلام شنیدم...
سعی کردم بی خیال باشم ناهارم رو خوردم...

 دیشب پرهام گفت خودشون ضرر می کنن...و من به پرهام گفتم قبلا واسم مهم بود الان مهم نیست مهم اینه تو میدونی من همیشه خوب رفتار کردم در برابرشون...

ولی الان که دارم می نویسمشون حتما این بی توجهی برام مهم بوده، نمیدونم ولی منم همون رفتار خودشون رو پیش گرفتم...

- دکتری که دندون پرهام رو اصف عصب کشی کرد بد انجام داده بود دیروز رفتیم دکتر خودم همینجا، وقت برای اخر هفته بعد گذاشت برا دو تا دندون دیگش ...

- تصور کن دلهره این رو دارم چند وقت دیگه بچه دار میشم و تزهای جدید صادر می کنن، الان پرهام تا جاییش درد می کنه سریع می پرسن چی خوردی ( یعنی چی بهش من دادم)

- من برم به کارام برسم مهم نباید باشه این رفتاراشون، خودشون ضرر می کنن ، هیچ وقتِ هیچ وقت برای آدمایی که برام ارزش قائل نیستن وقتم رو هدر نمی دم...

سفری به شیرینی رویا


- ساعت 2:00 رسیدیم شهرمون ، با کلی معطلی آژانس رسید رفتیم در حیاط، چراغا همه خاموش بودند ، زنگ زدیم مادربزرگ و داداش کوچیکه اومدن در حیاط...


مامانینا خواب بودن، به محضی که صداش زدم با صدای بلند صدام زد فکر می کرد خواب میبینه چه شیرین بود این غافلگیری تا ساعت 4:00 بیدار بودیم خنده از رو لبای مامان و بابام ( عشقای زندگیم) دور نمی شد...

فردا صبح ( پنج شنبه ) خالینا با خبر شدن اومدن تا عصر خاله هام و دخترخاله و پسرخانه ( از یه شهر دیگه) اومدن دیدنم ، شام هم اونجا بودن...

عمه و پسرعمه هم شب اومدن

با یکی از دوستام که چند دقیقه دم در اومد و رفت...

 پنج شنبه ظهر هاردم رو دادم به یکی از دوستای بابام که فیلم بریزه برامون


*

جمعه صبح با رزی و مبین جمعه بازار رفتیم و پرهام و بابا هم با هم بودن ، کلی فیلم و سریال خریدم...


شب جمعه پرهام رو تنها گذاشتم با دوستام رفتیم پارک ، تو همون حین متوجه شدم دختردایی اومده دیدنم برگشتم ، بعد از رفتنشون ساعت 23:00 اومدن دنبالم رفتیم باز پارک...

کلی خوش گذشت

*

شنبه گ+ن+اوه  رفتیم، بازارش افتضاح گرون شده بود من همیشه کلی خرید می کردم ولی اینبار فقط دو تا کیف و یه شلوار برای پرهام و جوراب

شب شنبه، کلی ورق بازی کردیم.... با پرهام ، پسرخاله و دخترخاله

بعد از اون سه ماشینه رفتیم کنار دریا،

با دخترخاله کلی کنار ساحل رو ماسه قدم زدیم، آقایون فوتبال بازی کردن آخر سر ماها حتی مامانم وسطی بازی کردیم...

خیلی کیف داد مخصوصا موقع هایی که پرهام به من گل می داد بقیه متهمش می کردن به زن ذلیلی

*

یکشنبه تو راه برگشت به  خونه مامانینا بودیم، غذا از بیرون خریدیم رفتیم خونه...

شب یکشنبه هم رفتم خونه رزی ، کادوی خونه بهش پول دادم چون وقت نشد برم خرید....

یه ناراحتی کوچولو با افسی پیدا کردم حالا شاید بعدها در موردش بنویسم...

ساعت 00:00 هم برگشتم خونه...

دوشنبه صبح هم راه افتادیم واسه این شهر....


خدایا همیشه خانوادم رو سالم نگهدار....سالم و شاد....

بدرقه گرم


- سفرم دو بعد داشت تو دوتا پست می نویسم...


- با سرعت نور سوغاتی ها رو چهارشنبه خریدم، ساعت 12:30 رسیدم خونه ، چمدونم رو بستم، غذا پختم و نماز خوندم و آماده شدم ساعت 13:30 پرهام زنگ زد که نمی رسم بیام خونه با بابا بیا شرکت که باهم بریم...


- مامان پرهام آیفون زد اومد بالا، در همون حین طلبکارانه پرسید شما که میخواستید برید مسافرت کی گفت کار بگیرید؟

در جواب شنید : من نگرفتم، پرهام گرفته

میره تو آشپزخونه ، پشت سرش میرم ادامه میدم که من غذا پختم برای تو راهمون...

عصبانی تر از قبل می شه میگه من به پرهام گفتم خودم می پزم بعد سر ظرف من رو برمیداره میگه مرغش سفت و نپخته است پرهام نمیتونه بخوره....

باز میگه پرهام از روزی که دنیا اومده من رو حرص داده تا وقتی بمیرمم همینطوره ( منظور مسافرتایی هست که میره با من و انتخاب من)

در جواب فقط میگم خدا نکنه...

حاضر نمیشم از غذایی که درست کردم بگذرم بذارم تو یخچال دو تا تیکه مرغام رو میذارم واسه اون اونم غذایی که برای پرهام پخته رو می ریزه تو ظرفم...

میره پایین من آخرین کارام رو میکنم در حال اوردن وسایل به بیرون در هالم که دوباره میاد بالا، قاشقم با وسایلش رفته بود اومد سریع اورد بدون اینکه یه پلاستیک برداره بذاره پایین رفت خونشون...

چند بار از پله ها اومدم بالا تا همه وسایل رو اوردم پایین بعد هم بابای پرهام حاضر نشد از ماشین پیاده بشه کمکم کنه مجبور شدم همه وسایل رو تک تک بذارم تو ماشین...( بماند تو 12 ساعت راه چقدر بخاطر سنگینی چمدون کلیه ام درد می کرد)


- بیشتر از این سوختم ، وقتی با پرهام جایی میخواهیم بریم مامانش یه کاسه آب و سبزی می ریزه پشت سرمون...

حتما باید از زیر قرآن رد بشیم...خدافظی می کنه

ولی اینبار چون من تنها بودم هیچ کدوم از این مرسومات هم وجود نداشت جز بداخلاقی هایی که کرد...( چون پرهام بعد از 4 ماه میخواست من رو ببره مسافرت )

ولی اینبار خدافظی هم نکرد با من....


تو راه هم به پرهام زنگ زد که مرغایی که من پختم سفته نخوره، در حالیکه کاملاً پخته بود...


- مامان پنجشنبه از ته دل سوختم، واقعاً بیشتر از قبلا باعث ناراحتی من  شدی با اون رفتارایی که داشتی...

- تو این چند روز یه بار نشد زنگ بزنی بگی گوشی رو بده پرتو تا حرف بزنه

- دیروز تو راه یه بار زنگ نزدی ببینم کجا هستیم....؟


مشکل داره


- گاهی فک می کنم پرهام مشکل روانی داره، دیروز دید من حتی تو دفترم اشک ریختم اما نگفت بلیت گرفته

ظهر که حسابدارشون میخواست بره خونه اومد از من خدافظی کنه خبر داد که آقا صبح اول وقت بلیت گرفتن...

حتی عصر دوباره اشک من رو در اورد نگفت بلیت گرفته...

همین الانم میگه شاید ببرمت شاید نبرمت.....( بدم میاد از این اخلاق)


- لبم خندونه ، ولی تا میام خوشحالیم رو ابراز کنم پرهام میزنه تو ذوقم...

از مرداد نرفتم شهرمون ، هرچند مامانینا چند وقت پیش اینجا بودن ولی دلم براشون تنگه... باید برم سوغاتی بخرم براشون، چمدونم رو هنوز درست حسابی جمع نکردم، دیشب تا صبحم خواب ، بیدار بودم...


- بازم میگم این پرهام مشکل داره....


- دوستتون دارم


- آزاده گلم برگشتم یا گوگل تلک رو نصب می کنم یا یاهو...دوتاش تو هارداکسترنال دارم هاردم رو میارم نصب می کنم..........


هیچ چیزی فایده نداره


-

صبح با ته مونده امیدی که دارم می پرسم میریم ؟

میگه نه

با بغض می گم چرا؟

میگه دندونم درد میکنه


از در که بیرون میره اشکا منم سرازیر میشه، این چند روز خیلی ذوق داشتم دلم تنگ شده بود بعد از چند دقیقه گریه کردن ، پا میشم تقویم رو برمیدارم تعطیلای بعدی رو نگاه می کنم...

3 آذر ...

کلی زمان مونده، روزا رو می شمارم...دقیقا 20 روز دیگه....سخته ولی سعی میکنم وجودم رو آروم کنم...

خودم رو سعی میکنم قانع کنم که بجاش اون تاریخ که بری 1 روز بیشتر میمونی....نه تو سرماخوردی نه پرهام  بیماره


ولی فایده نداره ، همین الانم که دارم تایپ می کنم بغض دارم...


حالت بدی که زاییده فکر است

- دیروز با خانواده پرهام رفتیم اصف واسه عصب کشی کردن دندونش...

و من اخمام حسابی تو هم بود برای دقایقی، به دلیل به یادآوردن اینکه تو این شهر وقتی از درد دندود داشتم می مردم پرهام گفت وقت ندارم خودت بگرد دکتر پیدا کن....

بعدتر خودم رفتم دکتر واسه عصب کشی تو هربارش یا پرهام نبود یا اگر بود برای 5 دقیقه آخرش همراهم بود....


- دیشب ساعت 22:30 رسیدیم خونه، از همون موقع هم با پرهام نشستیم پای مونتاژ کارت عروسی تا ساعت 2:00


 و عاشق این همراهیش شدم...با اینکه مامانش بهش گفته بود تو بخواب ( یعنی من تنهایی بشینم واسه مونتاژ کردن)


- هیچ حرف مشترکی بعد از 1 سال با خانواده اش ندارم... یعنی با مامانش بیشتر...

ساعت ها هم کنارش بشینم ، اصلا سوالی نمی پرسه ، احوالی نمی پرسه....منم حرف بزنم بیشتر پاسخ های کوتاه یا حرفی می زنه که ضایع بشم......

ولی خصوصیات اخلاقی خوبی داره: دخالت تو زندگیمون اصلا نمی کنه ، کنجکاوی نمی کنه....

یعنی هر کار کنم دیگه...

اما ، وقتی از خودم می پرسم ، نمی دونم چقدر دوسشون دارم، بخاطر اتفاقات و رفتارایی که تو گذشته داشتن و احتمالاً این ناراحتی دو جانبه است

رفتار الان بعضی آدم ها باعث می شه در مورد رفتار گذشته چشم پوشی کرد مثل آجی بزرگه اش، که واقعاً صمیمیه...


مثلاً من جمعه سرما خورده بودم ، خونه مادر بزرگش همه احوالم رو پرسیدن به جز مامان پرهام 

- از شنبه غذا رو دوباره خونه مامان پرهام می خوریم، اونم بخاطر دندون درد پرهام


- خوب از این حالت در بیام، امروز یه پسره اومده ، تو فلشش چند صفحه ورده، بعد به من میگه خانوم تایپ کنید واسم

آقا خودش تایپ شده است...


- دعا کنید من سرماخوردگیم خب بشه ، پرهامم دندونش، تا چهار شنبه من رو ببره شهرمون...


- خیلی دوستتون دارم....قول می دم بیام سر بزنم بهتون خیلی زود....

- آزاده هر لحظه به یادتم ، همچنان بی یاهو ام....بوس



عادت غذایی


- کلی کار دور و برم ریخته ، برای همین به بچه هایی که سر میزنم فقط می خونم که بعد بیام کامنت بدم...


 کلی کارام بهم ریخته بخاطر تایپ آزمونیه که پرهام گرفته ، تمومی هم انگار نداره...


- لحظه های عجیبیه یه بار از عشق لبریز و یه بار از خشم و ناراحتی سرازیر....


- دیشب ساعت 10:30 رسیدیم خونه، به لطف نداشتن نان، مجبور شدم برنج درست کنم ، گوشت بوقلمون از قبل پخته بودم سریع دست به کار شدم و دمپختم رو درست کردم...

از بس زعفرون ریخته بودم داخلش نتونستم بخورم...


حیف اون همه زحمت.............


- عادت غذایی که دارم،فقط از روغن سرخ کردنی استفاده می کنم واسه غذاها، کلاً بوی روغن تو غذا باشه نمیتونم غذا بخورم...یعنی باید کنارش کلی مخلفات باشه مثل سالاد و ماست و سبزی و... آخرشم نخورده بلند می شم...

روغنم خیلی کم می ریزم تو غذاهام، اصلاً از چربی بدم میاد


- مابین پرهام و شریکش( تنها دوست صمیمیش) دلخوری هایی به وجود اومده...پرهام حق داره ولی دیشب و امروز مدام بهش میگفتم بخاطر بیماری پدرش فعلا بهش گیر نده تا بعد...


- من برم به کارام برسم که زود تموم شه...


- دوستتون دارم