عشق


سرکلاس بعد از حرف زدن با سارا ،حسابی دلم براش تنگ میشه ،گوشیم رو برمیدارم و مینویسم دلم خیلی میخوادت :-*

تا ساعت آخر بی جواب میمونم بارها به گوشیم نگاه میکنم شاید مسیج زده باشه، آخر سر به خودم شک میکنم شاید مسیج رو اشتباهی زدم بعد از چک کردن میبینم درست زدم...

کلاس تموم میشه میخوام برم ترمینال گوشی رو برمیدارم بهش زنگ بزنم ولی منصرف میشم و راه رو میگیرم...

هنوز ذهنم مشغوله که چرا جوابم رو نداد و هنوز دلم براش پر میزنه...

 

تا بعد عذرخواهی میکنه میگه اونقدر سرم شلوغ شدش که یادم رفت...


*

عجیب غریبه این احساس،مدام دلم براش تنگ میشه گاهی انرژیم رو به تحلیل میره با شنیدن صداش دوباره پر انرژی میشم...

صداش گوشنواز ترین آرامش بخش ترین آهنگه واسم...

خدایا کمکم کن همیشه ،این مرد رو داشته باشم در کنار خودم و باخودم ( خدایا میدونم اگه تا الان این مرد در زندگیم حضور داره بخاطر لطف شما بوده...فراموش نمیکنم خدایا)

چادر= شخصیت

- خیلی وقت بود چادر نمیپوشیدم واسه کارآموزی وقتی میخواستم فرمانداری برم بابا با اصرار چادر مامان رو سرم کرد گفت اینجوری قبول میکنن...

هرچی بهش میگم بابا اگه کارآموزبخوان نیازی نیست چادر سرت باشه یانه فایده نداشت که نداشت...

تازه بهش گفتم اگه راست میگی یه روز خودت چادر بپوش ببینم میتونی...دوس داری......

>فرمانداری گفت ما از استان دستور میگیریم و گفتن کارآموز نگیریم...

نتیجه این شد برم اداره باباینا...تصمیم گرفته بودمم چادرم نپوشم که دیدم دیشب مامان دنبال چادرم میگرده...

و امروز هم به احترام بابا چادر پوشیدم ولی با گذشت این همه سال هنوز یاد نگرفتم درست استفاده کنم...

آخه کی گفته فقط چادره که به آدم شخصیت بده....................؟


- هرشب قبل از خواب یه چیزی از ذهنم میگذره یه چیزی که درونم رو پر از ترس میکنه این ترس بعد از بله گفتن به پرهام شروع شدش

امیدوارم فعلا بعضی چیزا برملا نشه تا بعد...تا وقتی همخونه شدیم.......اون موقع ترس از دیگرانی نیست که باعث جداییمون بشن چون خودم کنارشم...


- ایده های زیادی تو سرم هستن ولی چه فایده که اراده ای برای انجامشون پیدا نمیشه....


ارتباط بیشتر


تصمیم دارم اونقدر سر خودم رو شلوغ کنم که اصلا وقت نداشته باشم

واسه کارورزی قرار شد برم اداره سابق بابا...

یه سر هم فنی حرفه ای رفتم پیش استادم گفتم دیشب تصمیم گرفتم دوباره بیام سرکلاسا...میتونم بیام.....اولش یه خورده سربه سرم گذاشتم بعد اسمم رو تو لیست نوشت گفت چون تو مدرک تدوین فیلم و صدا رو گرفتی از آذرماه بیا....

یه سر به عکاسی زنگ زدم ببینم کسی رو برای کار با فتوشاپ گرفته که گفت یه نفر رو استخدام کردم...

تصمیم دارم یه ساعتایی از عصر رو اختصاص بدم برم عکاسی ش....پیشش بشینم و بهتر یاد بگیرم...

تصمیم دارم مثل سال قبل ارتباطم رو با بیرون بیشتر کنم....


تصادف

عصر دیروز آژانس زنگ زدم چند دقیقه بعد از اون تو ماشین نشسته بودم و آدرس جایی که میخواستم برم رو به راننده دادم...

در حین تماشا کردن روبه رو بودم که یه بچه نمیدونم از کجای خیابون پیداش شد با شدت تموم خورد به ماشین...

راننده با سرعت ترمز کرد مدام میگفت یاخدا....

صحنه خیلی وحشتناکی بودش...

خدارو شکر هیچ اتفاقی برای بچه جز چند خراش ساده نیفتاد...

..........

 فامیلای بچه انجام دادن البته میدونم از هولشون بود...بچه رو سریع از زیر ماشین که در اوردن یکیشون سفت بغلش کرد یه جایی نشست زد زیر گریه که مرد و....بقیه هم همینجوری شلوغ کاری میکردن

بعد از اون یکی از دخترا بچه رو برداشت گذاشت رو صندلی جلو که ببریمش بیمارستان هنوز نمیدونستیم حالش خوبه یانه...

از اون طرف یه خانوم خیلی چاق از هولش نشست رو بچه هه......با کلی داد و بیداد من و آقای راننده متوجه شد اینی که روش نشسته بچه است راضی شد بیاد پایین و عقب بشینه

دوباره یه خانوم با بچه اش اومدن جلو نشستن...بعد بچه رو کشید گذاشت رو پای خودش

هرچی داد زدیم بیا پشت بشین فایده نداشت....یه بچه ریز نقش دو تا سه ساله بود...چون حواسشون نبود یهویی اومده بود وسط خیابون....

اگه نمیخواست اتفاقی برای بچه بیفته با این کاراشون بی شک باید می افتاد....


*

امروز جمعه بود تموم ساعت رو به تماشای سریال پرداختم  از قهوه تلخ گرفته تا قلب یخی

خوب شدن


همیشه کلی وقت میبره تا اتاقم رو تمیز کنم و معمولا یه کیسه بزرگ از چیزای بدرد نخور رو می ندازم دور بعد از اون از نتیجه کارم کلی لذت میبرم...

اما این لذت بردن چند روز بیشتر دوام نمیاره چون دوباره بی حوصله میشم و همه چیز رو بهم میریزم دوباره روز از نو روزی از نو

به خودم خیلی سخت میگیرم چون نمیخوام بعدها تو زندگیم نامنظم باشم...

*

شنبه اونقدر حالم بد بود که نتونستم برم دانشگاه به خودم قول دادم فقط همون روز بی حوصله باشم از فردا دوباره شروع کنم...

*

یکشنبه اولین جلسه ای حساب میشد که بعد از اومدن پرهام میرفتم دانشگاه...




هرچقدر نقش هم بازی میکنم به خودم تلقین کنم که دلتنگ نیستم باز هم نمیتونم...

دلم براش خیلی تنگ شده  هر روز که میگذره این دوری سختتر میشه ...

احساس میکنم در حال مردن هستم کامپیوتر رو خاموش کردم دراز کشیدم دعای عهد رو گوش دادم هرچی غلت زدم دیدم بی فایده است نمیتونم بخوابم...

تا دوشب موقع خوابیدن دستاش تو دستم بود و حالا محروم...

حداقل باید دوماه این دوری رو تحمل کنم ولی چجوری میتونم وقتی از الان کم اوردم هیچ انرژی ندارم...

حتی ۷ ساعت پشت سرهم دیدن سریال کره ای هم باعث نشد بتونم این درد رو کمتر حس کنم...

خیلی دلم براش تنگه.........


خدایا من خوشبختم چون مردم تموم تلاشش رو میکنه برای شاد کردنم ...