قول


- وقتی ازش میپرسم چرا از من بدت میاد...بغض کردم درجواب میخونم کیه از خواهرش بدش بیاد یه آدمک بوس میفرسته...قول میده روابطش رو بهتر کنه باهام

و من باید به قولش امیدوار باشم...این مدت سعی کردم ازش دوری کنم گاهی سعی کردم ازش بدم بیاد ولی نمیشه شدنی نیست...


- امشب خیلی نگرانت شدم پرهام ، نمیخوام چنین حسی رو دوباره تجربه کنم...


- از تیر قرار بوده بخونم واسه ارشد...۳ ماه گذشته ازقرار هنوز کتابا رو نگرفتم


- فشارای زیادی روسرمه..



صفحه دوم شناسنامه

صبح با صدای تلفنش بیدار شدم بهم گفت میخوان راه بیفتن ، ازم خواست اماده شم که بریم محضر...

سریع مامان رو بیدار کردم با کمکش یخورده اتاق رو تمیز کردیم ظرفای غذا رو از آشپزخونه ،در حموم گذاشتم که جلوی دید نباشه...

من و مامان تنها خونه بودیم...بابک واسه کارای دانشگاهش رفته بود ،بهروز و بابا هم سرکار بودن...زنگ زدم به بابا که بیاد...

وقتی رسیدن سعی کردیم کدورتایی که شب گذشته اتفاق افتاده بود رو کمتر کنیم یکساعتی نشسته بودیم که بابا رسید رفتیم محضر نامه رو گرفتیم...

بیمارستان که رفتیم آقاهه آزمایش رو قبول نکرد چون عکس پرهام رو من از آزمایش برداشته بودمش گفت باید حتما عکس باشه در نتیجه باید برمیگشتیم خونه...

  به دلایلی استرس داشتم امن ترین جا رو برای بابای پرهام خونمون میدیدم برای همین پیشنهاد کردم خودم و پرهام کارا رو انجام میدیدم و بابا بره سرکار و بابای پرهام هم میرسونیم خونه

بابای پرهامم چون فکر کرد میخوام با پسرش تنها باشم با خنده و شوخی قبول کرد....

عکس رو از خونه برداشتیم و بابای پرهام رو گذاشتیم رفتیم بیمارستان بعد از اونم محضر که عاقد نبود زنگ زدیم گفت یکساعت دیگه میام

به پیشنهاد پرهام قرار شد این یکساعت رو در شهر چرخ بزنیم...

 هنوز باورم نمیشد احساس میکردم خوابم ...مگه میشد یه آدم مجازی که همیشه تو رویاهام میخواستمش در عرض یکماه بعد از اون همه سال انتظار شوهرم بشه؟

مدام درمورد این رویا حرف میزدیم ...یه سر اداره بابا رفتیم کلی تبریک شنیدیم بعد از اونم دوباره محضر کلی امضا کردیم ...

....

برگشته بودیم خونه رو مبل کنارش نشستم سریع لپتاپش روشن کرد ازم خواست انگشتم رو بذارم رو صفحه که اثر انگشتم ثبت بشه تا هروقت بخوام روشنش کنم...

ظهر بود بقیه میخواستن بخوابن من و پرهام تو اتاقم رفتیم پرهام دراز کشیده بود من یه لحظه دستم رو از دستش جدا نمیکردم...

هر از گاهی پرهام دستم رو میذاشت رو قلبش...

کلی آلبوم داشتم تک تک به پرهام نشون دادم بعد از اون بردم واسه مامان و پریسا

نوشته هام رو خوند کلی به سرتاسر اتاقم سرک کشید..


خیلی سخت بود رفتنشون عصری حرکت کردن قبل از حرکت کلی به مامان و بابا سفارش کرد که مواظب خانومش باشن....


تو راه مدام حرف میزدیم هربار میپرسید تو زن منی؟ یعنی من زن گرفتم....


همه چیز عجیب بود و سریع  خدایا من شاکرم چون با تموم وجودم دوستش دارم خوشحالم که عشقم رو دارم....خدایا مرسی


معجزه زندگی

پارسال در چنین شبی ،معجزه زندگیم به وقوع پیوست ...

نمیدونستیم چی پیش میاد ، قرار بود فقط نامزد بشیم برای همین یه روز قبلتر مامان شروع کرد خبر دادن به فامیل درجه اول و صبح اون روز من به چندتا از دوستام خبر دادم و تاکید کردم یه نامزدی کوچولوئه

خیلی عجیب غریب بود ،تموم نگرانیم این بود یکی از فامیل به خانواده اش حرفی بزنن که باعث سوتفاهم بشه...

وقتی عاقد اومد تازه پرهام وارد اتاق شد که من رو ببینه کنارم نشسته بود عاقد صیغه عقد رو میخوند بدون اینکه قندی بالای سرم خرد بشه...بدون اینکه متوجه بشم عاقد داره عقد دائم میخونه...

با فاصله نشسته بودیم ،اونقدر با فاصله که هر آن ممکن بود از مبل به پایین سقوط کنیم نمیدونم چجوری کم کم بهم نزدیکتر شدیم...

برای اولین بار دستاش رو لمس میکردم و کنار خودم برای مدت طولانی داشتمش...چندین ساعت غنیمت بودش...

به بهونه عکس گرفتن به اتاق خودم رفتیم یه چندتایی عکس انداختیم چند دقیقه ای تنها کنار هم بودیم

خودی ها تو هال شروع کرده بودن به شعر خوندن و دست زدن

پرهام حالش زیاد خوب نبود ،خانواده اش بخاطر عقد یهویی ناراحت بودن

و من هنوز باور نمیکردم وقوع این معجزه...

نمیدونم ازچه زمانی تبدیل شده بود به آرزوی محال ولی با تمام وجودم میخواستمش فک میکردم دیگه هیچ وقت نمیبینمش بعد همه چیز درست شد

خدا رو همیشه شاکرم بخاطر ردیف کردن همه چیز...


:- خدایا کمکم کن این مدت دوری،هیچ اتفاقی نیفته که خانواده اش دلسرد بشن...

:- خدایا کمکم کن فعلا خیلی چیزا رو نفهمن...




سنگ صبور


- چندساعتی حکم مشاور و سنگ صبور پیدا میکنم سعی میکنم بدون هیچ قضاوتی عادلانه حرف بزنم ،درمورد خودم و زندگیم باهاش حرف میزنم اینکه همه در عقد کلی مشکل دارن و تموم این مشکل ها ناشی از نشناختن ، لجبازی و برداشت های اشتباه هست

اینکه نباید فکر کنه مردش داره ازش سواستفاده میکنه ،باید مردش رو با همین نیازایی که داره قبول کنه...


- دوری فوق العاده سخته،به شدت دلم میخوادش و عقلم میدونه به خیلی دلایل به این زودی ها دیدار میسر نمیشه


شروع وب نویسی

ورودم با دنیای مجازی مساوی شد با پیدا شدن  یه آرزو،داشتن یه صفحه اختصاصی برای خودم ، آدمایی که وب داشتن رو یه جور دیگه میدیدم هیچ وقت غرورم اجازه نداد از کسی بپرسم چجوری وب ساخته همیشه فکر میکردم باید پول داد تا بشه یه صفحه رو برای خودت خرید...

به طور اتفاقی تیر ۸۴ وارد صفحه بلاگفا شدم با طی کردن مراحل صاحب وبلاگ شدم ، برای بابکم وب ساختم...

چند روزی گذشته بود که بابک آدرس یه وب رو بهم داد که هم قالب داشت هم کلی کدای مختلف برای وبلاگ

یه قالب صورتی انتخاب کردم که مشکل داشت و این دلیلی شد که آیدی مدیر رو اد کنم باهاش صجبت کنم...

نمیدونم از کی احساسم نسبت به او جرقه خورد

شاید وقتی بین اون همه لینک و دوست ،وبلاگ من رو جز اولین لینک قرار داد و نوشت ---- بهترین دوستم...

شاید وقتی بدون اینکه من بفهمم ۷ تا لوگو برام طراحی کرد تا بین اون ها یکی رو انتخاب کنم برای وبلاگم و عنوان انتخاب اون پستش رو گذاشت لوگوهای بهترین دوستم

شاید وقتی که ازم خواست داستان آشنایی خودمون رو بنویسم...

شاید وقتی که دوهفته مسافرت رفتم یه لحظه از ذهنم خارج نشد...

شاید چون برای من همیشه در دسترس بود و برای دیگران نه...

شاید  به این دلیل که از بودن باهاش لذت میبردم...

شاید ...


یه شب داشتیم باهم صحبت میکردیم که گفت این حرفی رو که میزنم هیچ برداشتی درموردش نکن و خدافظ و سریع نوشت  i love you  رفت...

لحظه ها پی در پی میگذشتند من مات شده اون جمله رو نگاه میکردم احساس عجیبی و خاصی بود و برای اولین بار بود با چنین حسی مواجهه میشدم...


*


انجام شدنی


شنیدن بعضی حرف ها ، تموم وجودت رو بدرد میاره و هر بار تکرار شدنشون باعث نمیشه دردش کمتر شه باعث نمیشه احساس خشم نکنی....


*

کارایی که باید انجام بشه


- نصب nero ،رایت کردن چند تا dvd عکس

- طراحی بیلبورد تبلیغاتی شرکت همسری

- خرید کتابای کنکور ارشد

- رتوش عکس های نوه خاله

- تمیز کردن اتاقم

- مرتب کردن کمد

- خواب شبم رو منظم کردن


و انجام دادنشون باعث کمتر شدن دغدغه هام میشه


*

9 روز دیگه اولین سالگرد محرم شدنم با مردی هستش که فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم داشته باشمش ...



عید فطر


- بعد از کلی بداخلاقی ،گریه و درد کشیدن جسمی تصمیم گرفتم قرص بخورم و چقدر حالم بهتر کرد...

- به مامان برای تبریک عید زنگ زدم چند دقیقه ای خیلی گرم حرف زدیم...


- عیدتون مبارک...