-
لحظه دیدار
چهارشنبه 8 دی 1389 02:01
کمتر از یکساعت دیگه میتونم ببینمش و دوباره تو چشمای مهربونش خیره بشم خدایا شکرت بخاطر بودنت در کنارمون
-
خالی یعنی من
یکشنبه 5 دی 1389 13:49
- بیشتر از 12 ساعت خوابیدم و هنوز دلم میخواد بخوابم... - دیروز تا حالا دکتر خودم شدم از داروخونه قرص کپسول گرفتم سرساعت میخورم به این امید که بهتر بشم... - دنیای درونم عجیب خواب رفته ،هیچ حس و اشتیاقی نداره ،گیجه گیج...گاهی فکر میکنم شاید پشت این سرماخوردگی های مکرر و طولانی بیماری دیگه ای هست... - عکسا رو بردم برای...
-
فریب خود ممنوع
پنجشنبه 2 دی 1389 15:04
فاصله ها روز به روز بیشتر میشن معیارها به فراموشی سپرده شدن چشمم رو بستم رو تموم کارایی که دوست داشتم انجام میشد نمیشه شاید چیزی به زبون نیاره اما عجیب دردناکه باورکردن شکست خودش
-
یارانه برابر با آرامش
چهارشنبه 1 دی 1389 18:14
صدای طالب زاده تو فضا پیچیده که میخونه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم... بابا در اتاق رو باز میکنه میگه من چقدر خوشبختم که میخوام برم نون ۹۰ تومنی بگیرم...:-l * با تموم وجودم نمیخوام ذهنم رو درگیر این مسائل کنم نمیخوام بترسم از آینده... بعد نوشت: بابا برگشته با دلخوری میگه همون نونا هستش... :))
-
یلدای تاریک
سهشنبه 30 آذر 1389 23:21
یلدای ۸۹ در خاموشی میگذره... * عصر رفتم دکتر ، آمپول زدم امیدوار بودم بهتر بشم ولی عطسه های پی درپی نای نفس کشیدن رو ازم گرفته... * یلداتون مبارک
-
فال حافظ - پرتو
سهشنبه 30 آذر 1389 23:17
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی دیشب گله زلفش با باد همیکردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد...
-
فال حافظ - پرهام
سهشنبه 30 آذر 1389 23:14
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوی فرهاد...
-
حادثه خبر نمیدهد
سهشنبه 30 آذر 1389 12:49
شب یکشنبه : من و رزی و فاطمه تصمیم گرفتیم پیاده یه مسیر رو طی کنیم که بابا برسه و همینجوری از همه چیز حرف میزدیم.... همزمان نگاه سه تاییم به چندتا موتور افتاد یکیشون کج کرد به سمت ما که مارو بترسونه... دستام مثل همیشه تو دست رزی بود با شدت خواستم دستش رو بکشم بهش گفتم مواظب باشه هنوز از حرفم نگذشته بود که رزی باشدت...
-
حواس جمع من
یکشنبه 28 آذر 1389 13:01
چندسال به طور مداوم در خواب و بیداری به سر میبردم بعدتر ها به این نتیجه رسیدم که باید تموم تلاشم رو کنم برای شناختن خودم ... به مرور زمان و در این سن به خیلی خصوصیات خودم پی بردم و میدونم در کجاها ضعف دارم... و حالا باید از یه جایی شروع کنم برای ساخته شدن دوباره خودم... * من کسی هستم که اگه بی حواسترین فرد هم بهش لقب...
-
خرید بی فکرانه
شنبه 27 آذر 1389 15:27
- یکی نیست به من بگه آخه 4 تا رژ لب یهویی خریدن چه معنی داره - صبح ، آقای استاد ازمون خواست هر نفر دوتا انیمیشن 10 ثانیه ای بسازه واسه امتحان میان ترم... من یه خبابون کشیدم که ماشین رد میشد دوتا عابر پیاده هم از خیابون رد میشدن با خونه و دوچرخه و هواپیمایی که حرکت میکرد... تموم فضا سیاه سفید بود روهم رفته میشد بهتر از...
-
یادم بمونه
شنبه 27 آذر 1389 00:38
در یکی از روستاهای اطراف نمایشگاهی در مورد کربلا برگزار شده بود که صبح جمعه موفق به دیدنش شدم... در این مدت اولین باری بود که حس کردم دوباره نزدیک شدم خونه های حضرت علی و یارانش رو شبیه سازی کرده بودن... واقعه که در کربلا اتفاق افتاده بود سرهای بریده شده مشک های تیر خورده و....
-
هدفهای مجهول
شنبه 27 آذر 1389 00:19
- خیلی سخته که ندونی هدفای هر مرحله از زندگیت چیا هستن و همینجوری مجبوری بری جلو،هر از گاهی پا میذاری تو راهی که اشتباهه با ازدست دادن زمان دوباره باید برگردی عقب و یه مسیر دیگه بری... - دلم یه چیزی رو میخواست که شدنی نشد... - سوسن به یادتم....آدرس وبلااگت رو برام بذار نتونستم پیدات کنم...
-
تو بردی
پنجشنبه 25 آذر 1389 12:58
همیشه وقتی میای نت منتظرم فقط بیای چند خط واسم بنویسی...اما هر از گاهی یادت میره که وبلاگی هست که لحظه شماری میکنه واسه خونده شدن توسط تو... پرهام از این به بعد آزادت میذارم واسه اومدن به اینجا یا نیومدنت...
-
بدترین امتحان ورزش
چهارشنبه 24 آذر 1389 00:40
- تو سالن ، با شدت تموم ساعدا رو جواب میدادم بی توجه به کبود شدن دستم فقط میخواستم واسه امتحان آماده باشم... موقع امتحان بخاطر تمرین زیاد دستام بالا نمی اومد واسه زدن توپ به دیوار ،چند ضربه به صورت و سر و گردنم زدم ولی بی توجه میخواستم ادامه بدم...همینجوری زمان میگذشت صدای خنده بچه های امور فرهنگی تو گوشم زنگ میخورد...
-
دل مجنون من
سهشنبه 23 آذر 1389 00:01
- گاهی از زن بودن خسته میشم از احساسات متغیر و خواسته های نشدنی ... - استاد با نحوه جزوه دادن و امتحان گرفتن میانترم خودش رو تبدیل کرد به یه خاطره خوب دوران دانشجویی.. سوالای امتحان رو هفته قبل داد این هفته هم با افتخار میخواس بره کپی بگیره نماینده کلاس بهش گفت استاد ماکه سوالا رو دیدیم بدید خودمون بریم کپی بگیریم......
-
جسم بیمار من
یکشنبه 21 آذر 1389 13:45
گاهی از جسم نه چندان قوی که دارم عصبانی میشم به مرور متوجه شدم که آسیب پذیر تر از دیگران هستم... وهم گرفتم که شاید بیش از اندازه ازش انتظار دارم ولی دیگرانم همین اندازه فعالیت میکنن... - حساسیتی که رو به فراموشی بود دوباره ابراز دلتنگی کرده ... صبح ها به محضی که چشمام رو باز میکنم نفس میکشم با ورود هوای تازه به بدنم...
-
لطفا
یکشنبه 21 آذر 1389 00:35
لطفا همیشه همینجوری بمون پرهام...
-
احساسات بد
جمعه 19 آذر 1389 22:25
دل گرفته و حساسم تو این لحظه... باهاش حرف میزنم ناخودآگاه از خیلی چیزا ناراحت میشم...ناراحتی لحظه ای.... این احساس ها زود گذری و هرماه تکرار شدنیه...پس چرا عادت نکردم هنوز............ --- تنهایی تموم وجودم رو فرا گرفته..................................................................
-
کسل ترین پنج شنبه
جمعه 19 آذر 1389 02:10
- یکی از کسل ترین روزای زندگیم امروز یا بهتره بگم دیروز بود...حوصله انجام دادن کارای مهم رو نداشتم و در نتیجه به بطالت گذروندم... - سفر پرهام به تعویق افتاده شاید 30 آذر اینجا باشه و مدام از ذهنم میگذره اینبار اگه در چنین تاریخی کنارم باشه شاید پرخاطره ترین و زیباترین یلدای عمرم رو داشته باشم... پارسال شب یلدا پرهام...
-
حسرت های برآورده شده
چهارشنبه 17 آذر 1389 20:54
در حین تماشای یه سریال چنان غرق میشم در بعضی لحظه هاشون که نا خودآگاه یاد گذشته می افتم که حسرت یه لحظه دیدنش رو داشتم... حسرت اینکه یه بار برای تموم عمرم فقط 24 ساعت داشته باشمش و بعد اگه میخواست دنیام تموم بشه بشه... حسرت اینکه یه بارم که شده تو چشمام نگاه کنه بهم ابراز علاقه کنه... حسرت اینکه برای یه بارم شده دستای...
-
آرزو نوشت
سهشنبه 16 آذر 1389 02:34
وقتی ساعت از 12 میگذره میل عجیبی دارم به بیدار موندن... شیرینیه خوندن رمان" عشق شازده" تموم وجودم رو فرا گرفته... مدام از ذهنم میگذره کاش کنارم میبود... از الان لحظه شماری میکنم واسه اومدنش... دلم برای همه لحظه هایی که با او گذشته تنگ شده...
-
محک زدن
دوشنبه 15 آذر 1389 14:56
دیروز تا حالا تو اتاقم قرنطینه شدم ،از این عطسه های پی در پی متنفرم که اجازه نفس کشیدن هم به آدم نمیده... * پرهام هفته دیگه قراره بیاد و چقدر شیرینه انتظار اومدنش رو کشیدن... و سختترین لحظه انتظار اون 12 ساعت آخر میگذره که تو راه هستش .... * سال گذشته پر از اتفاق هایی بود که همیشه فکر میکنم برای این اتفاق می افتاد که...
-
فراموشی زودگذر
پنجشنبه 11 آذر 1389 13:05
این روزا به طور مداوم ترانه ( همه چی آرومه ) رو گوش میگیرم حس فوق العاده ای رو در من به وجود میاره این ترانه... این روزا بیشتر از گذشته عاشق پرهام شدم * از هر دری مینویسم تا دوباره نوشتن رو بخاطر بیارم
-
صدف
یکشنبه 7 آذر 1389 13:53
دیروز : پای مامان پرهام رو گچ گرفتن امیدوارم زودی خوب شه... اولین جلسه کلاس رو رفتم یه خورده با برنامه اشنا شدم... قبل از کلاس رفتیم کنار دریا کلی دنبال صدف گشتم فقط یه دونه سالم پیدا کردم:-l بازار رفتیم میخواستم کتاب بگیرم ولی هیچی مد نظرم نبود در نتیجه رفتیم سرکلاس... بعد از چندین ماه تحصیلی تازه دیروز متوجه شدم یکی...
-
بال
یکشنبه 7 آذر 1389 13:37
دیشب چقدر به خودم بالیدم که چون تویی کنارم دارم که خوب گوش میگیره خیلی دوستت دارم پسرک دوست داشتنی من:-*
-
گرفتاری روزها
جمعه 5 آذر 1389 18:50
بهش میگم کاش همه روزا تعطیل بود درجواب میشنوم توکه از جمعه ها بدت می اومد و خودش ادامه میده که حالا چون میدونی باید از شنبه مدام مشغول باشی تا آخر هفته برای همین چنین ارزویی میکنی.... آره خوب روزای زوج باید برم کلاس کامپیوتر...اون از 7 صبح تا 12... روزای فرد + چهارشنبه باید برم کارآموزی.... تا سه شنبه هم عصرا...
-
قلب سنگین
چهارشنبه 3 آذر 1389 11:15
به پرهام ما بین خواب و بیداری زنگ میزنم به شوخی و بدون هیچ غرضی حرفی میزنم که باعث ناراحتیش میشه... حالا که بیدار شدم زنگ میزنم متوجه میشم اون حرف چقدر باعث ناراحتیش شده و اصلا نمیخواد حرفای من رو بشنوه .... و من بیشتر ناراحت میشم که چرا اون حرف رو بد تعبیر کرده .... باورتون میشه این موقع ها اینقدر قلبم سنگین میشه که...
-
احساسات زیادی
دوشنبه 1 آذر 1389 13:00
خونسردتر از من پیدا نمیشه ساعت ۳:۳۰ کنفرانس دارم بچه یه متن رو پرینت گرفتن که اون رو کنفرانس بدم ولی هرچی میخونم زیاد متوجه نمیشم در نتیجه تازه پا شدم دارم تو نت دنبال موضوعش میگردم که یه خورده روشن بشم لواشکم روبه روم داره چشمک میزنه خودم رو جریمه کردم تا متن رو اماده نکنم بقیش رو نخورم:-" * دیروز 3 ساعت پیاده...
-
بی زبونی
یکشنبه 30 آبان 1389 23:59
از این ساعت خودم رو جریمه میکنم دیگه حق ندارم وقتی شاکی شدم از چیزی سریع به پرهام زنگ بزنم و خالی کنم... همیشه با زبون تند دخترخاله مشکل داشتم چندوقت پیش ازم خواست فقط عکس بچه هاش رو بگیرم تا ببره عکاسی... کم کم این عکس گرفتن این شدش که من کار رتوش پسرش رو برعهده بگیرم... بعد از چند روز ور رفتن شاهکاری رو خلق کردم که...
-
روح کودکم
شنبه 29 آبان 1389 14:20
روحم مثل بچه ها میمونه ، پاک پاک... بدیهای زیادی رو به چشم دیده و تموم لحظه های زندگیش سعی کرده اون بدی ها رو در حق کسی انجام نده... بیشتر وقتا از شنیدن بعضی حرفا متعجب میشه نمیدونه چه عکس العملی نشون بده ... * به این نتیجه رسیدم که از نداشتن اعتماد به نفس رنج میبرم... * بعضی وقتا دلم میخواد به دروغم که شده بهم بگی ۹۹...