-
در مرز دیوانه شدن
سهشنبه 20 اردیبهشت 1390 00:28
تند باهاش حرف میزنم تند تر از هرزمانی بغضی که تو گلومه باعث میشه صدام دورگه بشه بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکنم چندماه بیشتر نمونده تا عروسی و من گرفتار عذاب وجدان شدم اینکه چجوری میتونم خانواده ام رو که این همه زحمت کشیدن تنها بذارم برم یه شهر دیگه این روزا بیشتر از هر زمانی بهش نیاز دارم و کمتر از هر زمانی در...
-
سنگین سنگین
سهشنبه 10 اسفند 1389 00:45
دیشب تا صبح حس عذاب وجدان بدجور قلقکلم میداد میگفتم شاید چون میخواسته بره کربلا اومده بود حلالیت بعد چون منم عصبانی بودم اینجوری شده وقتی کسی رو خیلی دوس داری میبینی بدجور درموردت حرف میزنه ناخودآگاه توهم حالتت تهاجمی میشه مثل دیشب من من عمه ام رو خیلی دوس دارم چون همین یکی رو دارم ولی جدیدا فک میکنه خانواده ام کافرن...
-
حس افتضاح گناهکاری
دوشنبه 9 اسفند 1389 00:28
دلم بدجور گرفته تموم وجودم پر از عذاب وجدانه پشیمونم که جوابش رو دادم با فریاد... احساس خوبی ندارم فک میکنم گناهکارترین ادم روی زمینم... حس افتضاحیه کاش پرهام بیدار بود و ارومم میکرد... نمیدونم باید چیکار کنم
-
مومن
یکشنبه 8 اسفند 1389 22:09
در رو که بست با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن تموم تنم میلرزید... بهش گفتم تو خدایی که به من گفتی کافرم؟میدونی چقدر دلم شکست با این حرفت گفت تو چه میدونی من فرستنده اشم گفت خواب بدی دیدم برای تو و مامانت به مامانت بگو سوریه و کربلاش قبول نیست گفت بهش بگو حلالت نمیکنم گفتم اونم تو رو حلال نمیکنه توهم کربلایی که...
-
دخترک صبورم
یکشنبه 8 اسفند 1389 20:33
فراموش کرده بودم چه روزای سختی رو گذروندم و چقدر تلاش کردم برای بهتر شدنم... و حالا خیلی ساده تموم اون کارا رو فراموش کردم... الان که برگشتم عقب بعضی خاطرات رو مرور کردم ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن برای اون دختری که با تموم وجود سعی میکرد سراپا بایسته... چه فشارایی دخترکم تحمل کرد... * تصمیم دارم دوباره بنویسم نوشتن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 بهمن 1389 21:46
-
ندونستن
سهشنبه 12 بهمن 1389 17:28
این روزا با تموم مشغله ای که دارم میل زیادی دارم به اینکه لحظه هام رو به بطالت بگذرونم * از وقتی سعی میکنم اون جمله ها رو به کار نبرم احساس میکنم ازش دور شدم چون با تموم وجود سعی میکنم سوال نپرسم... * اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 بهمن 1389 17:26
-
تغییرات روحی
سهشنبه 12 بهمن 1389 02:18
- آخرین امتحان برخلاف تصوری که داشتم خوب دادم... - بیشتر وقت امروز رو صرف آماده کردن سایت اداره واسه کاروزی کردم... * چقدر کیف کردم وقتی یکی از این کامی ها در برنامه بفرما شام به مریم 2 داد چون دیروز ناحق مریم بهش امتیاز داد.... * شب رزی با پسرش و مبینا خونمون بودن کادوهای مبینا رو بهش دادیم ... * وقتی بهت زنگ زدم از...
-
سکوت
سهشنبه 12 بهمن 1389 02:13
عشق من بیشتر از همیشه دوستت دارم و چقدر دوست داشتم تو تمومی لحظه های امروز پیشت میبودم و با سکوتم بهت آرامش میدادم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 بهمن 1389 19:27
-
سوال های خسته کننده
شنبه 9 بهمن 1389 14:51
- میخوای بری سربازی؟ - برو تا دیرت نشده - میخوای ناهار بخوری؟ - الان کجایی؟ - میخوای بخوابی؟ - میخوای بری شرکت؟ - کی میری خونه؟ - رسیدی خونه؟ - میخوای شام بخوری؟ - میخوای بخوابی؟ - خوب باشه هوا سرده برو بخواب و... هر روز این سوالای خسته کننده رو دارم از پرهام میپرسم * خوشحالم که زود متوجه شدم داشتم نقش همسر و مادر رو...
-
نزدیکی بیشتر
جمعه 8 بهمن 1389 13:34
تو خواب و بیداری تلفنش رو جواب میدم میگه نتم بیا.... میام نت چه لذت خاصی داره چت کردن با او... پر از دوس داشتنش میشم ،پر از لذت از کل کل کردن با او وقتی میاد نت نزدیکترمیشم احساس میکنم نزدیکمه * واسه تولدش کادو رو انتخاب کردم ولی انتخاب مدلش رو به عهده خودش گذاشتم که میگه اصلا نمیخوام... یکی بهش بگه من دلم میخواد واست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمن 1389 03:24
دوست داشتنم هیچ وقت کم نمیشه پرهام...
-
کاش میدونستی
چهارشنبه 6 بهمن 1389 14:16
پست ویولت تکونم داد منم مثل همین شخصیت مریم خانوم هستم.... * دوس دارم پرهام در طی روز واسم کلی حرف بزنه از هرچی از آرزوهاش گرفته تا خواسته هاش و کارایی که به انجام رسونده... حتی گفتن اینکه الان چی پوشیده هم خوشحالم میکنه دلم میخواد پرهام بدونه وقتی آخر شب ازش میپرسم امروزت رو چطور گذروندی واسه این هست که دوس دارم...
-
برق و باد
چهارشنبه 6 بهمن 1389 00:27
- گاهی یه جوری میگذره که فک میکنی هیچ انرژی برای ادامه نداری... - برام خیلی سخته این دوری...این بلاتکلیفی... - به خودم امید دادم که بعد از تموم شدن امتحانا مسافرت میرم و روحیه ام عوض میشه.... * میشنوم که وقتایی که خونه نیس واسش بهتره، زندگی بدون عشق رو دنبال کردن خیلی سخته.... * خوبی زمان اینه مثل برق و باد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 بهمن 1389 22:33
-
دل می سوزانیم
دوشنبه 4 بهمن 1389 01:17
به طور معجزه آسایی بابا رفت اداره سابقش و تونست گزارش بودجه اش رو بدست بیاره ۷۷ صفحه بود که ۲۰ صفحه از اون رو تایپ کردم یه چند صفحه هم از اینترنت گرفتم چاپ کردم امروز تحویل دفتر آموزش دادم * جایی که امتحان میدم سر خیابونش یه نمایشگاه هست با تخفیف ۲۵ تا ۳۵ درصد...بعد از هر امتحان میرم نمایشگاه یه چندتا کتاب میخرم......
-
گزارش بودجه
جمعه 1 بهمن 1389 02:52
- برای اولین باره بخاطر انجام یه تحقیق اینقدر پریشونم.... هرچی تو نت گشتم فایده نداشت و از طرفی هرکار که فکرش رو کنید کردم و نتونستم خودم رو راضی کنم که بی خیال این ۴ نمره بشم... آخرین وقتی که استاد به من داده شنبه است و بعید میدونم تا شنبه چیزی بدست بیارم... من و چه به تهیه گزارش بودجه سازمان؟ * میپرسم ازش شوخی بوده...
-
شوخی و جدی
پنجشنبه 30 دی 1389 01:20
- گاهی شوخی و جدی پرهام رو اصلا تشخیص نمیدم مثل امروز هنوز نمیدونم شوخی میگفت جدی میگفت اگه جدی میگفت یعنی.... و اون موقع من باید چه فکرایی کنم........... * - این روزا کلمه اعتماد به نفس مدام در حال گذره از ذهنم ... فرضیه جدیدم اینه : شاید چون اعتماد به نفسم کمه خیلی مهربونم....قضاوت نمیکنم و سعی میکنم کسی رو ناراحت...
-
یادگاران مرگ
سهشنبه 28 دی 1389 01:31
در این زمان فک میکنم هیچ وقت از تماشای هری پاتر خسته نمیشم ،امروز دانلود فیلم یادگاران مرگ رو تموم کردم با شوق آماده شدم که ببینم متوجه شدم فقط قسمت اولش واسه دانلود آماده شده... 2 ساعت بود این فیلم الان ترغیب شدم دوباره برم سروقت کتابش تا یاد آوری بشه واسم..... دانلود قسمت اول یادگاران مرگ * یکی از بدترین و جالبترین...
-
امیدی به فردا
یکشنبه 26 دی 1389 18:44
گاهی فکر میکنی هیچ امیدی نیست واسه اینکه فردا رو ببینی... * تو حیاط دانشگاه ماسک زدم یه گوشه ای نشستم و منتظر که رزی کارش رو تموم کنه...همزمان اشک از چشمام در حال سرازیر شدنه رزی برای لحظه ای میاد سمتم با دلسوزی میگه کاش تو میرفتی ببین از بس هوا سرده داره از چشمات آب میاد... پوزخند میزنم به آرومی میگم منتظر...
-
اولین بوسه
شنبه 25 دی 1389 01:41
نیمه شب به پشتی تکیه داده پاهاش رو دراز کرده هی انگشتش رو میذاره رو گونه اش... و در جواب فقط مبینه که من سرم رو به علامت نفی تکون میدم... با اصرارای اون در جواب میگم مشخصه اولین بوسه با بوسه من شروع نمیشه میگه من اگه روم باز بشه شده ها... باز اصرار میکنه که من برای اولین بار ببوسمش و وقتی با امتناع من روبه رو میشه با...
-
تن بیمار من
شنبه 25 دی 1389 01:40
از صبح حالم بده ، سرم حسابی سنگینه ، رو پا بند نیستم... ظهر که بیدار شدم رفتم تو اون یکی اتاق دراز دراز افتادم از بابا مامان خواستم ماساژم بدن...تا شب نتونستم یک کلمه درس بخونم اونقدر حالم بد بود که چندین بار بخاطر بی عرضگی و جسم بیمارم گریه افتادم... پرهام باور نمیکرد وقتی میگم بیمارم یعنی عمق فاجعه.... کلی آبمیوه و...
-
شب آخر
جمعه 24 دی 1389 12:04
از نظر جسمی در بد وضعیتی قرار گرفتم حسابی کوفته و مریض دیشب خیلی حالم بد بود و هر کار میکردم خوابم نمیبرد... تا صبح نیمه خواب و نیمه بیدار بودم مدام چشمام باز میشدند... کابوس های زیادی میدیدم اونقدر چیزی مختلف تو خواب اطرافم بودن که هر از گاهی فکر میکردم اینا کارای بدم هستن که چسبیدن بهم هربار یه خوبی میکنم یه تیکه از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 دی 1389 16:33
-
امیدم
پنجشنبه 23 دی 1389 03:53
پرهام خیلی دلم هواتو کرده کاش هفته قبل بود کنارم نشسته بودی و مدام سربه سرم میذاشتی من قیافه نیمه جدی به خودم میگرفتم با شدت تموم اسمت رو فریاد میزدم.... دلم برای آغوشت تنگ شده برای نوازش کردن صورت... دلم برای تک تک ثانیه های حضورت پر میزنه.... خیلی دوستت دارم تو همه زندگی منی...همه امید من
-
من و روزهای تکراری
چهارشنبه 22 دی 1389 15:03
روزایی که پرهام اینجاست خیلی زود میگذره زودتر از اونی که فکرش رو میشه کرد... روزایی که مامان خونه نیست سخت میگذره... سختتر از اونی که فکرش رو میشه کرد ولی اینبار بخاطر حضور پرهام حسابی زود گذشت... * قید فنی حرفه ای رو زدم ترجیه دادم این ۱۱ روزی که پرهام اینجاست تموم ۲۴ ساعت روز با او باشم... صبح ها که از خواب پا میشدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 دی 1389 00:14
-
سکوت تلخ
سهشنبه 21 دی 1389 12:18
این روزها تو سکوت تلخی به سر میبرم... * پرهام شنبه بعد از ظهر برگشت به شهرشون * مامان 5 شنبه شب از سوریه برگشت...